Part 25

184 38 4
                                    

مگنس باورش نمیشه .. سمت الک میچرخه و بهش نگاه میکنه

الک بدون اینکه به چشای مگنس نگاه کنه زود ازونجا میره بیرون.. با عجله از پله ها میره پایین

مایا: کجا میرید.. نهار حاضره

الک: باید برم.. یه کاری واسم پیش اومده

مایا و ویکتور با تعجب بهم نگاه میکنن

ویکتور: چی شده؟

الک جلو در می ایسته.. نفس نفس میزنه

الک: باورم نمیشه..

دستشو میزاره رو قلبش و آروم جلو در رو زانو میشینه
الک: یعنی الان من بهش اعتراف کردم..

بعد چند لحظه بلند میشه .. نفس عمیقی میکشه و ازونجا میره

.............
مگنس به اطراف نگاه میکنه

مگنس: الکساندر کجاست؟

مایا: گفتن یه کاری واسش پیش اومده و با عجله رفت

مگنس لبخند آرومی میزنه و شروع میکنه به غذاخوردن

ویکتور و مایا زیر چشمی بهش نگاه میکنن

ویکتور : امروز باید برید بیمارستان قربان.. یادتون که نرفته

مگنس: من حالم خوبه..احتیاجی نیست

ویکتور : خانم کت گفتن باید یسری آزمایش بگیرین که مطمن بشن کاملا خوب شدید

مگنس: کت نمیخواد دست برداره..بهش بگو نمیتونم

بهش بگو نمیتونم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

صدای در

مگنس با تعجب سمت در برمیگرده

مایا: یعنی کیه؟

ویکتور: شاید الک یچیزیو یادش رفته

مگس مدام زیر چشمی درو نگاه میکنه و امیدواره که الکو ببینه.. بعد یه مدت کمیل میاد تو

مایا: خانوم تشریف آوردن

مگنس نفس عمیقی میکشه و از رو میز بلند میشه

مایا و ویکتور با تعجب به مگنس نگاه میکنن

کمیل: میخوام باهات حرف بزنم.. تنها

مگنس به مایا و ویکتور نگاه میکنه

میره سمت پذیرایی.. رو میکنه به مایا..

 Raised in painWhere stories live. Discover now