مگنس باورش نمیشه .. سمت الک میچرخه و بهش نگاه میکنه
الک بدون اینکه به چشای مگنس نگاه کنه زود ازونجا میره بیرون.. با عجله از پله ها میره پایین
مایا: کجا میرید.. نهار حاضره
الک: باید برم.. یه کاری واسم پیش اومده
مایا و ویکتور با تعجب بهم نگاه میکنن
ویکتور: چی شده؟
الک جلو در می ایسته.. نفس نفس میزنه
الک: باورم نمیشه..
دستشو میزاره رو قلبش و آروم جلو در رو زانو میشینه
الک: یعنی الان من بهش اعتراف کردم..بعد چند لحظه بلند میشه .. نفس عمیقی میکشه و ازونجا میره
.............
مگنس به اطراف نگاه میکنهمگنس: الکساندر کجاست؟
مایا: گفتن یه کاری واسش پیش اومده و با عجله رفت
مگنس لبخند آرومی میزنه و شروع میکنه به غذاخوردن
ویکتور و مایا زیر چشمی بهش نگاه میکنن
ویکتور : امروز باید برید بیمارستان قربان.. یادتون که نرفته
مگنس: من حالم خوبه..احتیاجی نیست
ویکتور : خانم کت گفتن باید یسری آزمایش بگیرین که مطمن بشن کاملا خوب شدید
مگنس: کت نمیخواد دست برداره..بهش بگو نمیتونم
صدای در
مگنس با تعجب سمت در برمیگرده
مایا: یعنی کیه؟
ویکتور: شاید الک یچیزیو یادش رفته
مگس مدام زیر چشمی درو نگاه میکنه و امیدواره که الکو ببینه.. بعد یه مدت کمیل میاد تو
مایا: خانوم تشریف آوردن
مگنس نفس عمیقی میکشه و از رو میز بلند میشه
مایا و ویکتور با تعجب به مگنس نگاه میکنن
کمیل: میخوام باهات حرف بزنم.. تنها
مگنس به مایا و ویکتور نگاه میکنه
میره سمت پذیرایی.. رو میکنه به مایا..
YOU ARE READING
Raised in pain
Fanfiction(کامل شده)If I could change anything I'd go back in time and meet you earlier when I didn't know who am I کاش میتونستم به عقب برگردم کاش تو رو زودتر میدیدم.... اونجا که هنور خودمو نشناخته بودم ،