...........
کت : میدونی.... این مدت الک همش اینجا بوده.. اون واقعا بنیه بالایی داره.. خسته نمیشه...یا شایدم چون تویی داره اینکارو میکنه
مگنس نفس عمیقی میکشه
مگنس: چون منم؟ چی داری میگی اون خودشو مقصر میدونه و مثلا میخواد با این کاراش جبران کنه
کت : فکر نکنم..اون داره هرکاری میکنه که به چش تو بیاد
مگنس: هه...تو میدونی که چقدر خوشحالم که اینجاست.... ولی وقتی میبینم به این خاطره که دو رو برمه و بهم توجه میکنه بیشتر؛ از خودم بدم میاد
مگنس با ناراحتی به کت نگاه میکنه
مگنس: میبینی..قرار نیست تموم بشه.... بعضی وقتا حس میکنم شاید واقعا آدم رقت انگیزیم...اونقدر که فقط بشه به تمسخرش گرفت
کت با اخم: این چه حرفیه..خودت میدونی خیلیا از خداشونه تو بهشون یه نیم نگاه بندازی
مگنس: کت بس کن.. اونی که من میخوام مهمه.. کمیل تا من دنبالش میرفتم ازم فرار میکرد.. .. تو چشام نگاه کرد و خیلی آسون ردم کرد ولی الان ..
مگنس نیشخندی میزنه و به مبل تکیه میده
مگنس: خنده داره .. الان که الکساندر اینجاست.. از وقتی اون وارد زندگیم شده .. همه چی عوض شده.. اصلا به گذشته و اتفاقایی که افتاد فکر نمیکنم..دیگه دنبال دلیل نمیگردم که چرا کمیل منو نخواست.. ولی اون همش اینجاست و تو کارام سرک میکشه.کسی که اصلا واسش مهم نبودم و گاهی وقتا تا یه هفته ام ازم نمیپرسید .. الان اینکارا رو میکنه که چی؟ چرا فهمیدن احساس ادما اینقدر سخته...
کت: خودت میدونی اگه واقعا دوستت داشت نیازی به اینکارا نبود.. همون بار اول بهت جواب مثبت میداد
مگنس از جاش بلند میشه و آروم تو اتاق راه میره
مگنس: من و اون ده سال از عمرمونو باهم گذروندیم ..مگه میشه همو همش الکی باشه؟؟ مگه میشه دوست نداشته باشیم ؟
کت: این چیزا ربطی به به زمان نداره ..عشق گاهی وقتا تو یه لحظه اتفاق می افته.. به فاصله دیدن یه آدم که از کنارت رد میشه..چیزی که تو تو کمیل دنبالشی شاید هیچ وقت اتفاق نیافته مگنس..اون
مگنس: دیگه واسم مهم نیس..خیلی وقته بهش فکر نمیکنم..تو درست میگفتی ق ار نیست همه مثل خودمون باشن..من به خواسته اون احترام گذاشتم و رهاش کردم
کت: الان چی اینقدر ناراحتت کرده که که حتی تو گفتن به من تردید داری
مگنس: الکساندر.....حسی که به الکساندر دارم همون اندازه که واسم عجیبه، ترسناکم هست ..به فاصله یه لحظه دیدنش اتفاق افتاد.. من واقعا گیجم
مگنس میاد نزدیک کت
مگنس:زندگی من اینروزا عجیب شده کاش میتونستم اینبارو با خودم صادق باشم..کاش میفهمیدم چی میخوام
YOU ARE READING
Raised in pain
Fanfiction(کامل شده)If I could change anything I'd go back in time and meet you earlier when I didn't know who am I کاش میتونستم به عقب برگردم کاش تو رو زودتر میدیدم.... اونجا که هنور خودمو نشناخته بودم ،