The end

260 42 13
                                    

..............چند روز بعد

الک با ناراحتی تلویزیونو خاموش میکنه

مگنس میاد تو اتاق و به الک نگاه میکنه

مگنس: ببینم چیزی شده؟

الک با ناراحتی به مگنس نگاه میکنه

الک: نه چیزی نیست..

مگنس: پس چرا حس میکنم ..

الک:یکم نگران مامان و ایزی ام... میخوان بیان اینجا

مگنس میره جلو و دستای الکو میگیره

مگنس: این نگرانی داره؟ تو باید الان خوشحال باشی الکساندر

الک : میدونم ولی

مگنس با تعجب: ببینم در مورد خودمون بهشون چیزی نگفتی؟

الک:نه..ولی فکر کنم خودشون میدونن

مگنس: و پدرت؟

الک به مگنس نگاه میکنه و چیزی نمیگه

مگنس دست الکو ول میکنه و میره جلو آینه.. کراواتشو درست میکنه

مگنس: خیلی خب.. من میرم شرکت.. تو بهتره امروز و با خونوادت باشی

مگنس کیفشو برمیداره... میخواد بره

الک: از دستم ناراحتی؟

مگنس با تعجب سمت الک برمیگرده

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.

مگنس با تعجب سمت الک برمیگرده..لبخند آرومی میزنه

مگنس: چرا باید ناراحت باشم؟

الک سرشو میندازه پایین

الک: چون در موردت به خونوادم نگفتم..راستش...خودت میدونی هنوزم پدرم با من و چیزی که هستم مشکل داره..نمیدونم چطور بهش بگم

مگنس لبخند میزنه

مگنس: میدونم...

میره جلو و به الک نگاه میکنه..نفس عمیقی میکشه...دستشو میزاره رو گردن الک و اونو نوازش میکنه

مگنس: ما باهم یه راهی پیدا میکنیم..نگران نباش...همه چی درست میشه..خب؟؟

الک: ممم..باش

مگنس الکو میبوسه

مگنس: من باید برم...میبینمت عزیزم

الک به مگنس نگاه میکنه وبا ناراحتی به تلویزیون نگاه میکنه... نفس عمیقی میکشه

 Raised in painحيث تعيش القصص. اكتشف الآن