Part 13

201 39 7
                                    

.......................

آقای برنول: ببینم از کی تا حالا با منشی جناب بین اینقدر صمیمی شدی که با اسم کوچیک صداش میزنی؟

لیدیا:  بابا..ما هم سنیم تازشم تو دانشگاه من درس میخونه..

آقای برنول: خیلی خوب.. ولی این دلیل نمیشه

لیدیا به پشت سرشون نگاه میکنه

لیدیا: الک کجاست؟؟ چرا اینقد با عجله خواستینش؟ ا

آقای برنول به مگنس نگاه میکنه

آقای برنول: جناب بین شما منشیتونو صدا زدید؟

مگنس با تعجب: من ..صداش نزدم..

مگنس با نگرانی به اطراف نگاه میکنه

مگنس: الکساندر ..کی بودن؟

لیدیا با نگرانی: دو نفر اومدن گفتن شما باهاش کار دارید

مگنس با نگرانی:چی؟ از کدوم طرف رفتن؟

لیدیا:  دیدم اومدن طبقه بالا.. اره ..اره.. رفتن بالا

آقای برنول: چیزی شده آقای بین؟فکر نکنم اینجا کسی بهش صدمه بزنه..

مگنس با نگرانی به ولنتاین نگاهی میندازه که داره با چند نفر حرف میزنه

مگنس: ببخشید من الان برمیگردم

با نگرانی و عصبانیت میدوه سمت در..

آقای برنول به اطراف نگاه میکنه

لیدیا: چی شده بابا؟

آقای برنول: نمیدونم .. ولی فکر نکنم آقای بین الکی نگران شده باشه..برو نگهبانا رو خبر کن.. خودتم همینجا بمون..

لیدیا با نگرانی به پدرش نگاه میکنه

لیدیا: یعنی اتفاقی واسه الک افتاده؟

آقای برنول: نمیدونم دخترم.. فقط کاری که بهت گفتمو بکن

لیدیا با عجله میره بیرون

..............

مگنس با نگرانی و عصبانیت پله ها رو دو تا یکی میره بالا.. به اطراف نگاه میکنه..

همه جا سوت و کوره

آقای برنول: آقای بین

مگنس به پشت سر برمیگرده

مگنس: اینجا راه خروج دیگه ای داره؟؟

آقای برنول: میشه بگید چی نگرانتون کرده؟؟ فکر نکنم کسی بخواد  بیاد اینجا..خدمتکارا نمیزارن.. مطمئنید خودش بیرون نرفته.. شاید رفته یچیزی...

صدای شکستن چیزی رو از اخرین اتاق میشنون.. با عجله میدون به سمت اتاق

با لگد درو باز میکنه.. یهو چشمش به الک می افته که لبه پنجره ایستاده.. دو تا مرد با لباس مشکی پایین پنجره و رو به الک  ایستادن

 Raised in painWhere stories live. Discover now