Part 4🐋

2.3K 465 167
                                    


به اندازه‌ی تموم حس‌های گنگ و پیچیده‌ی قلبم، باید خودم رو بغل می‌کردم و بهش می‌گفتم نترسه. اما اون روزا خودم رو بیشتر از هر چیزی گم کرده بودم.
***





فنجون‌های قهوه‌شون رو روی میز وسط سالن گذاشت و نگاهش روی جونگکوکی که با موبایلش مشغول بود و همزمان با دست دیگه‌ش کمر پینات رو نوازش میکرد چرخید.
رو کاناپه‌ی کناری نشست و به این فکر کرد که هنوزم باور نمی‌کنه که جونگکوک به خونه‌ش اومده.
گرچه معذب بودنش رو حس میکرد ولی قلبش خودخواه بود.

-دختره یا پسر؟

با سوال جونگکوک به خودش اومد و برای لحظه‌ای مکث کرد تا جمله‌ش رو بفهمه. انگار مغزش برای یه ثانیه ایستاده بود.

-دختر.

-منم یه سگ داشتم. ولی وقتی از خانواده‌م جدا می‌شدم به برادرم سپردمش.

تهیونگ دقت کرد که جونگکوک بالاخره داره کمی از خودش حرف میزنه و سعی کرد یه لبخند بزرگ احمقانه روی صورتش شکل نگیره.

-حتما سخت بود که ازش جدا بشی.

با همدردی گفت و پسر دیگه سر تکون داد. می‌خواست بگه چیزی که واقعا سخت بود طرد شدن از خانواده‌ش بود نه دوری از سگش.
اما لبخند کوچیکی زد و موبایلش رو کنار گذاشت تا فنجون قهوه رو برداره.

-‌آره سخت بود.

با مکث گفت و صدای آرومش به نظر تهیونگ زیادی غمگین می‌اومد. با خودش فکر کرد چرا جونگکوک همیشه طوری به نظر می‌اومد که انگار هیچ چیزی قرار نیست خوشحالش کنه؟
نفسی گرفت و قبل از اینکه قهوه‌ش رو مزه کنه، بوی خوشایندش رو وارد ریه‌هاش کرد.
انگار همه چیز توی اون فضا با هم سازگار بود. چیدمان گرم خونه، رنگ موهای تهیونگ، بو و مزه‌ی قهوه و از همه مهم‌تر...شخصیت آروم و گرم تهیونگ.
بیخود نبود که جونگکوک برای ساعتی هم که شده احساس آرامش میکرد.
اولش شاید کمی از حضورش اونجا معذب و ناراحت بود؛ اما الان بیشتر حس‌های بدش از بین رفته بود.
به تهیونگی که روی مبل کناریش نشسته بود نگاه کرد و به یاد آورد اون همیشه باهاش خوب بوده.
هیج وقت نمی‌تونست به این موضوع شک کنه.

-در مورد دوست پسرت...

تهیونگ با آشفتگی‌ای که فقط خودش حسش میکرد گفت و با لبخند ادامه داد:

-چطوری آشنا شدین؟

جونگکوک کمی از سوالش جا خورد چون فکر نمی‌کرد تهیونگ در مورد لوکا کنجکاو باشه اما شونه‌ای بالا انداخت و وقتی پینات از زیر دستش بیرون اومد و خودش رو روی مبل کش داد بهش خیره شد.

-ساده بود. سال آخر دانشگاه باهاش آشنا شدم. توی شرکت پدرم دیدمش.

با کمی احتیاط جواب داد و آرزو کرد تهیونگ سوال دیگه‌ای در این مورد نپرسه.
نمی‌خواست اون روزها رو به یاد بیاره. دیدارشون و بعد بهونه‌های مختلف لوکا برای اومدن به اون شرکت از طریق جور کردن پروژه‌های کوچیک و بزرگ مشترک، پیشنهادهای بی انتهاش و ماه‌ها رد شدن از سمت جونگکوک و بالاخره کوتاه اومدنش اما خراب شدن همه چیز بعد از فهمیدن پدرش.
جونگکوک هیچ وقت نمی‌تونست رفتار پدرش رو فراموش کنه. طوری که اون رو کثیف خطاب کرد و اجازه نداد دیگه به شرکتش بیاد و بعد از خونه طردش کرد. یادآوریش سخت بود اما هنوزم نمی‌تونست کامل فراموش کنه توی اون مدت چطوری باهاش رفتار شد.
دوست داشت اون هم مثل لوکا حمایت خانواده‌‌ش رو داشته باشه اما هیچ چیز براش ساده نبود.
حتی نتونست روی درس‌هاش تمرکز کنه و بخشی از رویاش رو با ترک تحصیل نابود کرد.
نگاهش روی گربه‌ای که سمت تهیونگ رفت و خودش رو تو بغلش جا داد چرخید و بعد بالا اومد تا به لبخند پسر رو به پینات، خیره بشه.
لبخندش خاص بود و جونگکوک نمی‌فهمید دقیقا چی باعث شد همچین فکری کنه؛ اما اولین بارش نبود که به این موضوع می‌رسید.
یه چیزی در مورد لبخندهای تهیونگ وجود داشت که خاصش می‌کرد. شاید یه حس عمیق.
خوشحال بود که تهیونگ بیشتر از اون کنجکاوی نکرد اما نمی‌خواست اونجا بمونه، چون می‌ترسید مجبور بشه بیشتر از این در مورد زندگیش صحبت کنه. این آخرین چیزی بود که جونگکوک می‌خواست.
حتی بیشتر مواقع با لوکا احساس راحتی نمی‌کرد تا از حس‌هاش بگه؛ چه برسه به اینکه جلوی تهیونگی که ازش دور بود بشینه و از خودش حرف بزنه!

𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)Where stories live. Discover now