Part 27🐋

2.1K 377 92
                                    

"به خاطر تو..."

***

عجیبه که همیشه بعد از گفتن چیزی که روی قلبت سنگینی می‌کرده، اون حس خوب رو نمی‌گیری. من به جونگکوک گفته بودم با خودخواهیش باعث شده نتونم توی سختی‌ها بهش اعتماد کنم و این چیزی بود که واقعا حسش می‌کردم؛ اما پس چرا با گفتنش حس بهتری نداشتم؟ چرا احساس سبکی نمی‌کردم؟
شاید دلیلش نگاه شکست خورد‌ه‌ی اون بود؛ فکر می‌کردم شاید بی رحم بودم.
اما چرا همیشه من باید این حس رو داشته باشم؟ چرا حتی وقتی حق رو به خودم می‌دادم دوست نداشتم جونگکوک رو مقصر بدونم و بازخواستش کنم؟
می‌دونستم دلیلش حس‌هایی بود که به اون داشتم و هر روز بیشتر می‌فهمیدم که عاشق کسی بودن گاهی زیادی آزاردهنده می‌شد.
حتی نمی‌تونستم درست و حسابی ازش دلخور بمونم.
عاشق کسی بودن و ابراز کردنش درست مثل نشون دادن بزرگ‌ترین نقطه ضعفت به اون آدمه.

چند دقیقه از آشوبی که توش بودیم گذشته بود و همه چیز آروم تر به نظر می‌اومد؛ اگه سنگین نفس کشیدنِ جونگکوکی که دست به سینه به دیوار اتاق تکیه داده بود رو نادیده می‌گرفتم.
حتی یه آدم کور هم می‌تونست عصبانیتش رو بفهمه و می‌خواستم بدونم واقعا تمامش فقط به این دلیله که من داشتم به خودم آسیب می‌زدم؟
چرا نمی‌خواست قبول کنه مجبورم؟

-باید می‌دونستم این کار بیشتر از تصورم اذیتت می‌کنه. فقط تو...هیچی نمی‌گفتی.

با صدای لرزونی گفت و در آخر نگاهش رو بالا آورد تا به منی که لب تخت نشسته بودم خیره بشه. چشم‌هاش پر از دلخوری بود و نمی‌تونستم بفهمم واقعا داشت اهمیت می‌داد یا این فقط براش راهی بود که بتونه عصبانیتش از من رو به این بهونه سرم خالی کنه؟

-کاریه که دوستش دارم. چند سال براش تلاش کردم.

به آرومی گفتم و آرزو کردم ادامه نده.

-خیلی خب. میخوای همینطوری پیش ببریش؟ وضعتو نمی‌بینی؟

می‌دیدم. خودم بیشتر از هر کسی می‌دونستم دارم از پا در میام؛ اما حرف زدن در موردش اصلا حس جالبی نداشت:

-خیلی خسته‌م جونگکوک. میشه الان تمومش کنیم؟

برای چند لحظه با چشم‌های ریز شده و لب‌هایی که می‌دونستم برای کنترل‌ کلمه‌هاش روی هم فشار می‌داد، بهم خیره شد و در نهایت وقتی خواهش توی چشم‌هام رو فهمید، با مکث سر تکون داد:

-باشه. اگه بخوای میرم.

تکیه‌ش رو از دیوار برداشت و نگاهش رو ازم گرفت تا اینو بگه و هوفی کشیدم. چرا فکر می‌کرد مشکلم اونه؟

-البته که نمیخوام بری!

سر تکون داد و به آرومی گفت:

-یه لحظه صبر کن.

و از اتاق بیرون رفت و نگاه کنجکاوم تا زمانی که با پاکتی توی دستش، به اتاق برگشت دنبالش کرد.
با تردید جلو اومد تا کنارم، روی لبه‌ی تخت بشینه و با نگاهی که روی صورتم ثابت نمی‌شد، پاکت رو سمتم گرفت.

𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)Where stories live. Discover now