Part 28🐋

2.2K 391 174
                                    

گرمای دستت رو از دست دادم.
مثل بیرون اومدن از یه رویا با نفس‌های سنگین شده.

***




روی تختش جابجا شد و با خستگی صبحگاهی نفسش رو بیرون داد. دیشب خیلی دیر خوابش برده بود و الان با اینکه نزدیک ظهر بود اصلا نمی‌خواست از تخت بیرون بیاد. در واقع کاری هم نداشت. به سمت چپ چرخید تا دوباره بخوابه که با برخورد زانوش به چیزی چشم‌های خواب آلودش رو باز کرد و هینی کشید.
جونگکوکی که لب تختش نشسته بود بهش خندید و سرش رو نزدیک‌تر آورد تا زمزمه کنه:

-ترسیدی؟

چشم‌هاش رو چرخوند و هومی کرد. قلبش کمی تندتر میزد و نمی‌دونست به خاطر شوکه شدنش بود یا هیجان از دیدن پسر روبروش. شاید هنوز خواب بود.
کمی گیج بود اما با چشم‌های نیمه باز به پسری که از بالا بهش نگاه می‌کرد خیره شد و قلبش مثل همیشه برای اون تندتر تپید.
می‌دونست نمی‌تونه اما دوست داشت دستش رو جلو ببره و میون موهای مشکی بلند شده‌ش بکشه. اون هر طوری که بود زیبا به نظر می‌رسید. زیباتر از هر کسی که تهیونگ توی زندگیش دیده بود.
و این زیبایی هنوزم مال خودش نبود.
و درسته. تهیونگ خیلی برای اون پسر ضعیف بود که حالا فقط با شروع شدن روزش کنار اون، احساس می‌کرد خوشحال‌ترینه.

-اینجا چیکار می‌کنی؟

با صدای گرفته‌ای گفت و پتو رو از روی خودش کنار زد تا توی جاش بشینه.
به تاج تخت تکیه داد و نگاهش هنوزم روی پسر کوچیکتر ثابت موند.

-روز تعطیله.

در جواب گفت و به این فکر کرد که اصلا دلش نمی‌خواد بگه چقدر دلتنگ بغل کردن تهیونگ توی تختشون یا بیدار شدن کنار اونه.
اما طوری که هر روز داشت برای اون بی طاقت‌تر می‌شد، بعید نبود خیلی زود خودش رو لو بده.
پسر بزرگتر سری تکون داد و چند دقیقه‌ی بعد هر دو برای صبحانه‌‌ای که خیلی دیر خورده می‌شد توی آشپزخونه بودن.
زمان مثل خیلی از صبح‌های عادیشون وقتی هنوز هم با هم زندگی می‌کردن می‌گذشت و همین انگار قلب جونگکوک رو آروم می‌کرد.
مثل همه‌ی روزهایی که نور ضعیف خورشید زمستون، از پنجره‌های بزرگ آپارتمان کف زمین می‌تابید و پینات خودش رو زیر آفتاب کش می‌داد.
یا بوی قهوه‌ی صبح و نشستن روی صندلی‌های به هم چسبیده‌ی چوبی.
مثل روزهای قبل که تهیونگ رو در جریان کارهاش می‌گذاشت، بهش گفته بود آخر هفته‌ توی یه شوی تلویزیونی پرطرفدار اجرا داره و ذوق و هیجان پسر بزرگتر باعث شد قلبش برای دوباره داشتن حمایت اون گرم بشه.

-خانواده‌م...دوست دارن تو رو ببینن.

جونگکوک یک دفعه‌ای گفت و وقتی نگاه پسر دیگه با تعجب بالا اومد سریع اضافه کرد:

-هیچ فشاری نیست. می‌دونی که خودمم خیلی-...

-ن-نه مشکلی نیست. فقط تو این موقعیتمون شاید-...

𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang