مادرم از من خوشش نمیاومد. هیچ وقت نفهمیدم دلیلش واقعا چی بود اما حتی پیش میومد که بگه ازم متنفره.
شاید چون اولین بچهش بودم و بعد از من زندگیش متفاوت شد.
مادر شدن سخته و اینقدر راجبش خوندم و تجربههای بقیه رو مرور کردم که دیگه برام عجیب نبود که مادرم دوستم نداره.
بهش حق دادم و در عوض سعی کردم ازش دوری کنم. تا میتونم کمتر جلوی چشمش باشم و صبح زود از خونه بیرون برم و شبها دیرتر برگردم؛ اما انگار بعضی نفرتا اونقدر سمیان که به فاصلهی بیشتری نیاز داری تا تلخیشو حس نکنی.
پس من همهی اون خاطرهها رو پشت سرم رها کردم و هیچ وقت هیچ چیز رو در مورد اون یا حتی بقیهی خانوادهم با خودم مرور نکردم؛ جز اینکه ازم نفرت دارن و خب زخمِ این رو نمیشد نادیده گرفت.
و همین زخم بهم کمک کرد دیگه دلتنگ نشم؛ پس فکر کنم خوب بود که فراموشم نمیشد.
من از کسایی گذشته بودم که روزی همهی تلاشمو کرده بودم خانوادهم بمونن و حتی اگه شده کمی من رو بین خودشون قبول کنن؛ اما در نهایت شکست خوردم.
و من از تکرار قصهها میترسیدم.
جونگکوک خانوادهی من شد و بعد هر دوی ما زخم خوردیم و چی میشد اگه تلخیِ این زخم باعث میشد دور و دورتر بشیم؟
من از پایان قصههای تلخ و تکرارهاشون میترسیدم.
از تکرار شدن زخمهام میترسیدم.
حداقل تفاوتی که جونگکوک با خانوادهم داشت این بود که سعی کرد وانمود کنه منو پذیرفته و دوستم داره.
و البته یه تفاوت دیگه هم داشت؛ اعتیادآور بود و گذشتن ازش سختتر.و دیگه تمام موضوع فقط این نبود که من شکست خوردم و زندگی تلخه و زخمها دردناکن.
موضوع "پذیرفته نشدن" بود و این حتی دیگه معنای تنهایی نمیداد.
اما چرا اینقدر دودل بودم؟ چرا فکر میکردم هنوزم امیدی هست؟
حتی برای خانوادهی خودم هم همینقدر امیدوار بودم و در نهایت هزاران کیلومتر فاصله بینمون به وجود اومد.
پس چرا میخوام هنوز به جونگکوک امیدوار باشم؟
فکر کنم فقط باید همهش رو بذارم کنار و تلاش بیخودی نکنم.
جونگکوک از اولش هم برای من زیادی بود.
ذهن آشفتهم رو خالی کردم تا وارد کمپانی بشم و امروز کارم رو درست انجام بدم، تا حداقل بتونم زودتر تمومش کنم و به خونه برگردم.
همه چیز فقط خستهترم میکرد.***
-کل ماجرا مشکلش چی بود؟ فکر میکنم حتی باعث شد بیشتر دیده بشین. خصوصا جونگکوک.
لبش رو گزید و با اخم کمرنگ بین ابروهاش به ریموندی که پشت میزش نشسته بود خیره شد. اون حتی نمیدونست رابطهی پسر با جونگکوک کاملا نابود شده و حالا از این حرف میزد که بیشتر دیده شدن؟ این لعنتی چه اهمیتی میتونست داشته باشه وقتی دیگه جونگکوک رو نداشت؟
البته که نمیتونست دلیلِ نداشتن جونگکوک رو به همین سادگی برای خودش توجیه کنه وقتی اون پسر حتی عاشقش نبود.
اما به هر حال اون دعوا جرقهای برای جدا شدنشون بود و تهیونگ نمیتونست نادیدهش بگیره.
YOU ARE READING
𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
Random[Completed] {دسته جمعی یعنی حداقل چند تا نهنگ غمگین؟ پیدام کن، غمگین باش و دستمو بگیر وقتی میزنم به ساحل. دستهی من باش.} ᯾︎ •کاپل: ویکوک/کوکوی •ژانر: زندگی روزمره، رومنس، انگست، اسمات •روزهای آپ: پنجشنبهها،...