تیکههای به هم وصل شدهی یه ابر؛
ابری که بارید.***
عجیبه که آدما میتونن تا این حد وانمود کنن. من حتی از خودم متعجب بودم.
بهت زده میشدم وقتی با جونگکوک دور یه میز غذا میخوردیم و تمام کاری که میکردم لبخند زدن و پرسیدن سوالای معمولی در مورد روزش بود.
یا آخر شبایی که روی کاناپه کنارش مینشستم و فیلم میدیدیم و هیچ اتفاقی جز جملههای کوتاهمون راجع به اون فیلم نمیافتاد.
تعجب میکردم که چطور میتونستم تا این حد نقش بازی کنم و آخر شبا وقتی روی تختی که حالا فقط مال من بود دراز میکشیدم، بشم خود واقعیم.
تهیونگ واقعیای که فقط یه چیز توی زندگیش خواسته بود و حالا نداشتش.
تهیونگی که فقط جونگکوک رو میخواست و حالا اون پسر، توی اتاق دیگهی این خونه زندگی میکرد.
و گاهی به این فکر میکردم که چطور تو این سه هفته حتی یک بار کم نیاوردم. حتی یک بار به چیزایی که تو ذهنم میچرخید، فکرایی که میخواستن جونگکوک رو داشته باشم، اهمیتی ندادم و به جدایی و شرایط جدیدمون پایبند موندم.
و این خوب بود.
چون دیگه انتظاری از هم نداشتیم و دلخوریای پیش نمیاومد. دعوایی وجود نداشت؛ همونطور که هیچ کلمهی محبت آمیز یا لمس و بوسهای در کار نبود.
ما فقط همخونه بودیم. انگار که چند ماهِ گذشته فقط رویای من بود.-شب زودتر برمیگردم. تمیز کردن آشپزخونه با من.
در حالی که دیرش شده بود، هول کرده گفت و آخرین لقمهی صبحانه رو توی دهنش گذاشت.
نگاهم رو ازش گرفتم و به تلویزیون روبروم دادم.
انگار که یه صبح عادی بود و فقط قرار بود بیدار بشم، ورزش کنم، به همخونهایم که صبحانه میخورد سلام کنم و یه شوی مسخره ببینم.
همین.
خنده دار بود.
در خونه بسته شد و وقتی تنها شدم، دیگه اونقدر درد نداشت. اینطوری راحتتر بود که به روزای قبل از زندگی کردن با جونگکوک برگردم.
کاش فقط عادت میکردم اما حتی بهش نزدیک نبودم.
کی رو گول میزدم وقتی هنوز شبها، یکی از تیشرتهای اون که توی کمدم قایم کرده بودم رو بغل میکردم؟
یا چطور میتونستم این که وقتی جونگکوک خونه نبود، توی اتاقش میرفتم تا فقط چند دقیقه اونجا بمونم و به اطراف و وسایلش خیره بشم رو توجیه کنم؟
فقط زیادی سخت بود و سعی میکردم با این چیزای کوچیک آسونتر بگذره. اما هیچ وقت، هیچ روز دیگهای قرار نبود خودم رو بهش تحمیل کنم.
فقط میخواستم کم کم فراموشش کنم.با صدای افتادن و شکستن چیزی توی جام پریدم و با اخم کمرنگی به پینات که لیوان رو از روی میز روبروم پایین انداخته بود نگاه کردم.
-خدایا!
سریع بلند شدم تا با گرفتن کمر پینات بغلش کنم و بی توجه به اعتراضش، با بردنش توی اتاق در رو بستم و خودم بیرون اومدم تا شیشه خوردهها رو جمع کنم.
حداقل اون مجبورم میکرد از فکر بیرون بیام.

ESTÁS LEYENDO
𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
De Todo[Completed] {دسته جمعی یعنی حداقل چند تا نهنگ غمگین؟ پیدام کن، غمگین باش و دستمو بگیر وقتی میزنم به ساحل. دستهی من باش.} ᯾︎ •کاپل: ویکوک/کوکوی •ژانر: زندگی روزمره، رومنس، انگست، اسمات •روزهای آپ: پنجشنبهها،...