Part 1🐋

6.4K 631 280
                                    

مقدمه

"من نهنگ آب‌های آزاد بودم.
رویا نداشتن ترسناکه.
صدای آب آرومم نمیکرد.
رویا داشتن و نرسیدن ترسناکه.
صدای آب رو نمی‌شنیدم.
مثل شاعری بودم که کلمه‌هاشو گم کرده، نوازنده‌ای که فقط به سازش نگاه می‌کنه و نمیتونه سمتش بره، عاشقی که معشوقشو توی یه شب تاریک از دست داده.
تنها بودن برای نهنگ آب‌های آزاد ترسناکه.
دسته جمعی یعنی حداقل چند تا نهنگ غمگین؟
یکی باید باهام باشه که دسته جمعی بزنیم به ساحل.
یکی باید باشه که بشیم دو نفر. یه نفر دیگه که دریا باهاش قهر باشه و صدای آب رو نشنوه.
پیدام کن، غمگین باش و دستمو بگیر وقتی میزنم به ساحل.
دسته‌ی من باش.
دسته جمعی یعنی حداقل دو نفر. حداقل دو نهنگ غمگین"

***

کیم تهیونگ، پاییز ۲۰۲۲، نیویورک

جزئی از یک قصه بودن...من همیشه آرزوش رو داشتم.
شنیده شدن..و اینکه دیده بشم...
من الان وسط این آرزو بودم و حالا همه چیز بی معنا شده بود. خنده دار بود که می‌فهمیدم تمام رویام حالا به کابوس تبدیل شده.

***



-غذای سنگین نخور وی...بعد از دو روز چیزی نخوردن بهت فشار میاد.

میدونست که قرار نبود به حرف منیجرش گوش بده. چون اون لعنتی چه می‌فهمید اینکه بیشتر از ۴۸ ساعت فقط آب بنوشی و تمام هفته‌ی قبل خودتو با سبزیجات زنده نگه داری چه معنی کوفتی‌ای میده؟
فقط سر تکون داد و فاصله‌ش رو با مرد جوون روبروش بیشتر کرد. باید فقط سوار ماشینی که روبروش بود می‌شد و خودشو به اولین رستوران می‌رسوند. لعنت به شغلش، لعنت به فشن و مدلینگ، لعنت به ریموند که تا آخرین لحظه‌ی شب هم باید چهره‌اش جلوی چشمش می‌بود.
بدون تمرکز به توضیحاتش در مورد فشن شوی دو هفته‌ی آینده گوش داد و خوشحال شد وقتی بالاخره مرد برگشت تا به سمت ماشین خودش که طرف دیگه‌ی پارکینگ بود بره.
در عقب رو باز کرد تا لباس و ساک‌های دستش رو روی صندلی بذاره و با خستگی سوار ماشینش شد.
ساعت از ۱۱ شب گذشته بود و به این فکر میکرد که آیا ارزشش رو داره؟
این همه سختی و کلافگی و تظاهر به داشتن زندگی خوب توی رسانه‌ها خسته‌ش کرده بود و حالا نمی‌دونست این واقعا چیزی بوده که همیشه می‌خواسته یا باید پا پس می‌کشید.
شاید نیاز داشت استراحت کنه. شاید باید فکرش رو جمع میکرد و از خودش بیشتر مراقبت می‌کرد.
اما هیچ چیز دیگه تو کنترل تهیونگ نبود. انگار وسط یه جاده‌ی بدون بازگشت گیر کرده بود.
بعد از چهار سال کار مدلینگ و دو سال کار حرفه‌ای، انگار این سبک زندگیش شده بود و نمی‌دونست اون همه اشتیاق روزهای اول حالا کجا رفته.
وقتی توی خیابون‌های خلوت به سمت رستورانی که می‌شناخت و می‌دونست اونجا میتونه بی دردسر شام بخوره می‌روند، به این فکر می‌کرد که باید با منیجرش در مورد این حس‌های جدید حرف بزنه یا نه؟
ریموند همه چیز رو درک میکرد و تو هر مسئله‌ای تمام تلاشش رو برای کمک به تهیونگ به کار می گرفت اما به هر حال جزئی از همون صنعتی بود که حالا به پسر حس‌های ناامید کننده و خستگی شدیدی میداد و بعید می‌دونست که بتونه تو این مسئله کمکی بهش بکنه.
گم شده بود و هیچ کس رو نداشت که بتونه صداش رو بشنوه.
***




𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora