Part 30🐋

2K 362 102
                                    


چند ساعت از ظهر گذشته بود اما هر دو پسر هنوز خواب بودن و خستگی و بی‌خوابی شب گذشته رو جبران می‌کردن.
تهیونگ میون بازوهاش و پشت به اون هنوز خوابیده بود و نفس های مرتب و کوتاهش این رو نشون می‌داد. می‌تونست بوی شامپویی خوشبوی پسر رو از موهایی که به سینه‌ش کشیده می‌شدن حس کنه و لبخندی گوشه‌ی لب‌هاش بود.
این که بعد از مدت‌ها، می‌تونست صبحش رو اینطوری شروع کنه یه اتفاق خوب بود که قدرش رو می‌دونست.
چند دقیقه‌ای بود که بیدار شده بود و این به خاطر پریدن‌های پینات روی تخت و سبک بودن خوابش بود.
سعی کرده بود نادیده‌ش بگیره؛ اما به خاطر لیس‌های پینات روی تمام دستش بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد و قبل از اینکه گربه‌ی گرسنه سمت تهیونگ بره و اون رو بیدار کنه، بغلش کرد و با چشم‌های نیمه باز و خمیازه‌‌ای که کشید، از اتاق بیرون رفت.
پینات رو روی زمین آشپزخونه گذاشت و یکی از قوطی‌های کوچیک غذای گربه رو از کابینت بیرون آورد.
به اون موجود کوچولوی سفید که بین پاهاش بازی می‌کرد و به خاطر گرسنگی صداهای آرومی درمی‌آورد خندید و بعد از ریختن غذای کنسروی توی ظرف، اون رو کنار سالن گذاشت.
دوباره به پیناتی که بلافاصله شروع به خوردن غذا کرد خندید و چرخید تا به اتاق برگرده. احتیاج داشت که هنوز توی تخت و کنار تهیونگ بمونه؛ بدون اینکه به چیزی فکر کنه.
این بهش اجازه می‌داد از واقعیت و مشکلاتی که توش بودن، حداقل برای شروع روز فاصله بگیره؛
می‌خواست تا وقتی که تهیونگ بیدار بشه توی رویا زندگی کنه.
رویایی که به هیچ کدومشون آسیب نمی‌زد. تهیونگ رو تو موقعیت و زمان بهتری دیده بود و از ابتدا باهاش رفتار بهتری داشت. اون دوست پسرش بود و اینقدر ناراحت و شکسته به نظر نمی‌رسید.
و هیچ وقت مجبور نشده بودن از هم فاصله بگیرن.
رویایی که هیچ تلخی‌ای نداشت و برای واقعیت داشتن زیادی دور از دسترس بود.
از سرمای اتاق به خودش لرزید و دوباره روی تخت و زیر پتو خزید. بدن تهیونگ رو از پشت بغل کرد و بوسه‌ای پشت گردنش که از مارک‌های کوچیک و بزرگ پوشونده شده بود، زد.
از هر رویایی شیرین‌تر! عاشق طوری بود که تهیونگ توی بغلش جمع شد و سمتش چرخید. جونگکوک می‌تونست بفهمه احتمالا کم خوابی داره‌ که هنوز هم غرق خوابه و اگه از بیدار کردن اون نمی‌ترسید، تا الان تمام صورتش رو بوسیده بود.
پلک‌هاش رو بست و قبل از اینکه بتونه به دوباره خوابیدن فکر کنه، با صدای زنگ آیفون توی جاش نیم خیز شد. با دوباره بلند شدن صدا، سنگین و نامنظم شدن نفس‌های تهیونگ رو حس کرد و بعد پسر از بین پلک‌های نیمه باز بهش خیره شد.

-من میرم.

به آرومی گفت و لبخندی به تهیونگی که با گیجی فقط سر تکون داد زد تا از اتاق بیرون بره.
پسر بزرگتر پتو رو از روی خودش کنار زد و گوشه‌ی چشم‌هاش رو با انگشت فشار داد.
با نگاه کردن به ساعت مچی جونگکوک که روی میز عسلی کنار تخت بود و سه بعدازظهر رو نشون میداد خواب از سرش پرید. چطوری اینقدر خوابیده بودن؟
البته وقتی با روشن شدن هوا تازه به خونه برگشتن، تعجبی هم نداشت که الان بیدار بشن.
پلیورش رو توی تنش صاف کرد و لب تخت نشست تا شلوار پشمی گرمش رو از پایین تخت برداره و بپوشه.
هوا اونقدر سرد بود که می‌تونست حدس بزنه هنوز هم برف در حال باریدنه و توی خیابون‌ها برف زیادی نشسته.

𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)Where stories live. Discover now