کاش یه ساعت شنی داشتم که تهِ این انتظار رو نشونم میداد.
***بیدار شدن کنار جونگکوک عجیب بود اما این حس رو برای همیشه میخواستم. وقتی نوری که از گوشهی پرده داخل اتاق میتابید، مستقیما روی موهاش بود، وقتی چهرهش پر از آرامش بود و میتونستم بدون اینکه نگران باشم بهش خیره باشم و عطرش رو بو بکشم، این برام معنای خوشحالی رو داشت.
بوی خوبی که داشت عین عطر بچهها بود. همونقدر معصوم و خوشبو.
با خودم فکر کردم روزی که اینطوری شروع بشه ارزش ادامه دادن داره.
پینات خودش رو طرف دیگهی تخت جمع کرده بود و از سر صبح نوازش میخواست. با اینکه اون بود که بیدارم کرده بود شکایتی نداشتم.
این صبح و سکوتش برام دوست داشتنی بودن.
حس کردن جونگکوک، کنارم چیزی بالاتر از دوست داشتنی بود.
دستم جلو رفت و تار موهاش رو از پیشونیش بالا زدم. چقدر پرستیدنی بود.
دوستش داشتم و عمق این عشق هر روز بیشتر میشد.
چی میشد اگه هیچ وقت نمیتونست منو تو قلبش راه بده؟
این بار خیلی بد میشکستم.
رد شدن همیشه دردناکه اما رد شدن از سمت جونگکوک برای من یه کابوسه. کابوسی که یه بار تجربهش کرده بودم و همه چیزم رو میدادم که دیگه تکرار نشه.
چیزی جز همهی حسهایی که امروز صبح بهم میداد نمیخواستم.
اگه همینم از دست میدادم، نمیدونستم چطوری ادامه بدم.
جونگکوک رو میخواستم و یه خونه که برای هر سه نفرمون امن باشه. من و این پسر و پیناتی که جونگکوک با دیدنش، ناخواسته ذوق زده میشد.
کاش زندگیم توی امروز صبح، برای همیشه متوقف میشد؛ ولی فقط میتونستم حسش رو مثل یه خاطرهی خوب گوشهی مغزم نگه دارم.
جونگکوک همه چیز رو همینطور قشنگ میکرد.
اون معجزهی من بود.
من عاشق یه آدم معمولی نبودم. عاشق معجزهم بودم.
چند نفر میتونستن باعث بشن من اینطور خالصانه خوشحال باشم؟
چند نفر قرار بود منو بفهمن؟
جونگکوک کم حرف بود و به این عادت داشتم؛ اما وقتی باهاش حرف میزدم، همون جملههای کوتاهی که بعد از مکثهای طولانیش میگفت قلبم رو آروم میکردن.
چون میدونستم داره تلاشش رو میکنه.
بی دلیل نبود که بهش میگفتم معجزه.
نگاهم به یقهی کنار رفتهی تیشرت سفید رنگ و بعد دست تتو شدهش کشیده شد.
کم پیش میومد که تیشرت بپوشه و اینطور همهی تتوهاش رو بهم نشون بده و حالا میفهمیدم شاید این به نفعم بود.
چون این طرحهای مشکی شده بودن نقطه ضعفم.
جونگکوک زیبا بود. با تمام ویژگیهاش، با تمام طرحهای روی بدنش و ذهنش.
نمیتونستم این زیبایی رو مال خودم بدونم اما قلبم بدون اینکه منطق سرش بشه، برای این پسر میلرزید.
حتی همین نفسهای کوتاهی که از بین لبهاش خارج میشد بهم زندگی میداد.
کی وقت کردم اینطوری غرق بشم؟
نوک انگشتهام که روی تتوهاش کشیده شد، کمی تکون خورد و باعث شد عقب بکشم.
خوابش سبک بود. قبلا بهم گفته بود.
نفسهاش عمیق شد و لحظهی بعد پلکهاش رو باز کرد تا بهم نشون بده امروز واقعا ارزش ادامه دادن داره.
اخمی کرد و دوباره چشمهاش رو بست و باعث شد از بامزگیش خندهم بگیره.
ESTÁS LEYENDO
𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
De Todo[Completed] {دسته جمعی یعنی حداقل چند تا نهنگ غمگین؟ پیدام کن، غمگین باش و دستمو بگیر وقتی میزنم به ساحل. دستهی من باش.} ᯾︎ •کاپل: ویکوک/کوکوی •ژانر: زندگی روزمره، رومنس، انگست، اسمات •روزهای آپ: پنجشنبهها،...