گفت "تو نمیتونی عشق رو بخوای ولی غمی که همراهش میاد رو قبول نکنی."
***وارد خونهی کوچیکشون شد و در رو به آرومی بست. نگاهش دور سالن تاریک چرخید تا اثری از لوکا پیدا کنه. طوری که اون پشت تلفن با عصبانیت باهاش حرف زده بود، نشون میداد قراره یه دعوای حسابی داشته باشن ولی الان خبری از مرد نبود.
-لوکا؟
به آرومی صدا زد و وقتی وارد اتاقشون شد اون رو نشسته لبهی تخت پیدا کرد.
دست دراز کرد تا لامپ رو روشن کنه و چشمهای مرد بزرگتر به خاطر نور جمع شد.
جونگکوک ترسیده بود. نمیدونست قراره چی پیش بیاد و این آروم بودن لوکا و نگاه بی حسش روی زمین نشون میداد واقعا از دستش ناراحته.-گفتی میخوای جدی حرف بزنیم.
به آرومی گفت و با قدمهای کوتاه خودش رو به تخت رسوند و با کمی فاصله از لوکا نشست.
مرد پوزخندی زد و دستهاش رو توی شکمش جمع کرد. جونگکوک میتونست بفهمه چقدر ناراحت و عصبیه و نمیدونست که باید بهش حق بده یا نه؛ وقتی خودش هم کسی بود که میخواست درک بشه ولی همچین خبری نبود.-تو که گفتی من بی منطقم. چه حرف جدیای باهام داری؟
جملهش باعث شد لبهای جونگکوک روی هم فشرده بشه و عصبی چند بار پلک بزنه.
انگار هر چی میگفت شرایط رو بدتر میکرد و بدیِ ماجرا این بود که لوکا فقط اون رو مقصر همه چیز میدونست!-نگفتم بی منطقی!
-گفتی از بی منطق بودنم خسته شدی!
این بار به سمت پسر چرخید و اجازه داد نگاه دلخورش روی اون باشه. خودش هم نمیدونست مشکلش چیه. چرا از همین الان خودش رو این همه دور از جونگکوک میدید وقتی حتی اون هنوز به طور رسمی خواننده نشده بود؟
میترسید وقتی دوست پسرش معروف بشه و شرایط بهتری داشته باشه، کم کم اون رو فراموش کنه؛ اما مشکل دیگهای هم بود. لوکا نمیتونست انکارش کنه. خودش هم میدونست داشت حسادت میکرد.
همیشه نیاز داشت خودش رو از لحاظ شرایط و درآمد برتر بدونه و الان موقعیتش در خطر بود.
احتمالا حتی جونگکوک با خودش فکر میکرد چرا باید با آدم سطح پایینی مثل اون بمونه یا باهاش میموند و از بالا بهش نگاه میکرد.
تمام مشکلش همین بود و خودش هم میدونست جونگکوک درکش نمیکنه.
احتمالا هیچ کس نمیفهمیدش و متنفر بود از اینکه میدونست اونقدر افکارش عجیبن.-پس من مقصر همه چیزم؟ واقعا حتی یک ذره لایق درک شدن نیستم لوکا؟
پسر با خستگی گفت و میدونست این حرفها روی پسر دلخور روبروش تاثیری ندارن. اما داشت منفجر میشد. نمیتونست بیشتر از این توی خودش بریزه.
این روزها اینقدر سکوت کرده بود و فقط توی مغزش با خودش جنگیده بود که واقعا حس میکرد روحش خستهست.
![](https://img.wattpad.com/cover/276172794-288-k949377.jpg)
STAI LEGGENDO
𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
Casuale[Completed] {دسته جمعی یعنی حداقل چند تا نهنگ غمگین؟ پیدام کن، غمگین باش و دستمو بگیر وقتی میزنم به ساحل. دستهی من باش.} ᯾︎ •کاپل: ویکوک/کوکوی •ژانر: زندگی روزمره، رومنس، انگست، اسمات •روزهای آپ: پنجشنبهها،...