باید قبول میکردم دنیا دور من و آرزوهام نمیچرخه.
***
-چیزی شده؟
سوالِ پر از نگرانی جونگکوک باعث شد پسر بزرگتر سر تکون بده:
-خیلی وقته که یه چیزایی شده.
ابروی پسر بالا پرید و ترسیده و با کمی کنجکاوی به تهیونگ خیره بود. نمیفهمید چرا اینجان. حرفها و کارهای تهیونگ رو نمیفهمید.
-خیلی وقته جونگکوک.
این بار تقریبا زمزمه کرد و تصمیمش رو گرفت. دستشون که به هم وصل بود رو به سمت خودش کشید و دست دیگهش پشت گردن پسر کوچیکتر نشست.
یه لمس ساده بین لبهاشون. کوتاه. پر از حسهای خوب و شیرین برای تهیونگ و پر از شوک و حس گناه برای جونگکوک.
برای همین زودتر از اونکه اجازه بده اون لحظه از ثانیههای کوتاه تجاوز کنه، شونهی پسر بزرگتر رو هل داد و با خشم و تعجبی که تمام وجودش رو گرفته بود به چشمهای آرومِ روبروش خیره شد.-دیوونه شدی؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت و دیدن لبخند کمرنگ پسر حتی عصبیترش میکرد.
انگار توی یه خواب عجیب گیر کرده بود.-جونگکوک...
پسر بزرگتر به آرومی صداش کرد و لمس دستش روی سرشونهی جونگکوک میسوخت. حس گناه داشت. حس ترس.
نمیتونست بیشتر از این، اونجا بمونه حتی نمیخواست توضیح بشنوه.
فقط خودش رو عقب کشید و تمام مسیری که با تهیونگ طی کرده بودن رو با بیشترین سرعتش دوید و تا وقتی از پارک بیرون نرفت نایستاد.
در حالی که کمی خم شده بود نفس نفس میزد و اشکهایی تو چشمهاش جمع شده بود که دلش میخواست به سرما ربطشون بده؛ ولی بهونهای برای سنگینی قلب و بغض توی گلوش نداشت.
عذاب وجدان و ترس داشت قلبش رو میخورد.
مشکل تهیونگ چی بود؟
نکنه حالا که میدونست اون گی عه و دوست پسر داره میخواست اذیتش کنه؟
جونگکوک گیج بود و به هر احتمالی فکر میکرد تا اونی که تو ذهنش از همه پررنگتر بود رو نادیده بگیره.
***به محض ورود به آپارتمانش، خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو به عقب تکیه داد.
یک هفته از شبی که قصد داشت به جونگکوک اعتراف کنه اما همه چیز یخ زد و نیمه تموم موند، گذشته بود و حس بد هنوزم تمام روحش رو میخورد.
انتظار رد شدن رو داشت اما جونگکوک حتی اجازه نداده بود حرفی بزنه و فقط ازش فرار کرده بود.
حتی همین حالا هم جواب تلفن و پیامهای تهیونگ رو نمیداد و این بی خبری و بلاتکلیفی پسر بزرگتر رو آزار میداد.
کاش جونگکوک فقط اجازه میداد حرف بزنن.
اونقدری بی خوابی و خستگی کشیده بود که تقریبا داشت از پا در میومد اما خبری که امروز از میسون شنیده بود اجازه نمیداد حتی الان به کمی استراحت فکر کنه.
جونگکوک از دو روز پیش تمرینهاش و کمپانی رو رها کرده بود و این بدترین چیزی بود که میتونست اتفاق بیفته.
تهیونگ داشت میدید خودخواهیش چه نتیجههایی داشته و از خودش میترسید وقتی میدونست هنوزم اصرار داره با جونگکوک حرف بزنه و ازش بخواد با هم باشن.
اما برای فعلا، دیگه نمیتونست ساکت بشینه و کاری نکنه. باید جونگکوک رو راضی میکرد قبل از اینکه دیر بشه به کمپانی برگرده و این براش در اولویت بود.
با دیدنِ پینات که از اتاق بیرون اومد و بهش نزدیک شد، دستش رو به سمت گربه دراز کرد و با نادیده گرفته شدن از سمت اون و برگشتنش به اتاق لبخندی زد.
حداقل اون باعث میشد تو اوج غم و ناامیدی، کمی از سیاهی اطرافش فاصله بگیره.
موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و بدون فکر برای هزارمین بار توی این چند روز شمارهی جونگکوک رو گرفت و این دفعه با صدای ضبط شدهای که اعلام میکرد موبایل پسر خاموشه روبرو شد.
زیر لب فحشی داد و به این فکر کرد که جونگکوک از قبل هم کلافهتر شده که حالا تصمیم گرفته کلا اونو نادیده بگیره.
اما تهیونگ میدونست که قرار نیست بی خیال بشه. حداقل نه تو این شرایطی که همه چیز روی هوا بود و حس گم شدن داشت. نه وقتی قلبش تا این حد از آرامش دور بود.
***
![](https://img.wattpad.com/cover/276172794-288-k949377.jpg)
YOU ARE READING
𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
Random[Completed] {دسته جمعی یعنی حداقل چند تا نهنگ غمگین؟ پیدام کن، غمگین باش و دستمو بگیر وقتی میزنم به ساحل. دستهی من باش.} ᯾︎ •کاپل: ویکوک/کوکوی •ژانر: زندگی روزمره، رومنس، انگست، اسمات •روزهای آپ: پنجشنبهها،...