پیچیدگی ترسناک بود و من به قدر کافی توش دست و پا زده بودم.
توی تمام زندگیم تنهایی کشیدم و پیچیدگیش هیچ وقت حل نشد.
وقتی سالها تنها بمونی و بالاخره یه روزنهی نور وارد زندگیت بشه، نمیتونه تمام تاریکی رو از بین ببره.
من هنوزم اون خلاء رو حس میکردم. دیگه رشد نکرد. همونقدری که بود موند؛ اما همین الانشم اونقدری بزرگ بود که نیاز به بیشتر رشد کردن نداشته باشه.
پیچیدگی.
آره همه چیز پیچیده بود و من نمیتونستم ازش فرار کنم یا انکارش کنم.
چون الان تنها نیستم ولی درگیر احساساتیام که بهشون چنگ میزنم تا زنده بمونم.
پس در نهایت من تنها بودم.
فهمیدنش ساده بود. پیچیدگی رو اگه حس کنی، ساده میشه؛ اما حل نه!
شاید احساسات برای همین به وجود اومدن؛
که بتونی دووم بیاری.
که خیال کنی همه چیز خوبه و دیگه تنها نیستی.
دروغ قشنگیه.
و منِ ساده، زیادی زودباور بودم.یه ساعتی بود که از عکسبرداری برگشته بودم خونه و تو تمام مدت ماتم برده بود به دستهام.
زیادی لاغر شده بودن یا فقط من اینطور فکر میکردم؟
سمت آشپزخونه رفتم و قرصهامو با یه لیوان آب خوردم. باید باعث میشدن اشتهام کم بشه اما انگار کاری از دستشون برنمیاومد.
با مغزم که مدام ازم میخواست یه چیزی بخورم که نمیتونستم بجنگم.
به هر حال این مشکل جدیدی نبود ولی این روزا برای حل شدنش به مزخرفات زیادی پناه برده بودم. مدت کمی تا هفتهی مد داشتم و نمیخواستم از دستش بدم.غذای پینات رو توی ظرفش ریختم و بیرون رفتم تا ظرف رو گوشهی سالن بذارم.
داشت نگاهم میکرد و بلافاصله سمت ظرف اومد و همین باعث شد با عشق بخندم.
هیچ وقت توی بهتر کردنِ حالم شکست نمیخورد.
خم شدم تا روی سرش رو نوازش کنم و به آشپزخونه برگشتم.
توی یخچال رو نگاه کردم تا چیزی برای ناهارمون پیدا کنم و صدای باز شدن در باعث شد عقب بکشم و با لبخند توی سالن برم.
جونگکوک بود اما اخم پررنگ بین ابروهاش و طوری که با عجله سمتم میاومد باعث شد خنده روی صورتم بخشکه.-جونگکوک؟
وقتی نزدیکم ایستاد مطمئن شدم که عصبی بود. تند تند نفس میکشید و هیچ وقت ندیده بودم که اینطوری بهم خیره بشه. موبایلش رو سمتم گرفت و نگاهم روی انگشتهای سفید شدهش که گوشی رو محکم و با حرص نگه داشته بودن چرخید.
-چرا این کارو کردی تهیونگ؟ من بهت گفتم نمیخوام کسی در این مورد بدونه و تو چیکار کردی؟ بدون صحبت کردن با من در موردش مصاحبه کردی؟
با عصبانیت اما با صدای آروم و لرزون گفت و حرفهاش باعث شد نفسم سنگین بشه و بالاخره به صفحهی موبایل توی دستش خیره بشم.
این چه کوفتی بود؟-جونگکوک...
سعی کردم اما کلمهای از دهنم بیرون نیومد. نگاه کردن به چشمهای باریک شده از عصبانیتش منو میترسوند.
من عاشقش بودم؛ ولی چرا اینقدر دور به نظر میاومد؟
ČTEŠ
𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
Nezařaditelné[Completed] {دسته جمعی یعنی حداقل چند تا نهنگ غمگین؟ پیدام کن، غمگین باش و دستمو بگیر وقتی میزنم به ساحل. دستهی من باش.} ᯾︎ •کاپل: ویکوک/کوکوی •ژانر: زندگی روزمره، رومنس، انگست، اسمات •روزهای آپ: پنجشنبهها،...