Part 21🐋

2.2K 367 85
                                    

این زندگیِ روشن مال من نیست.
به یاد میارم که شبیه شب بودم و شب نمی‌تونه بدرخشه.

***

جونگکوک همیشه اون آدم بااعتماد به نفس و مطمئن از خودی که وانمود میکرد هست، نبود.
پسرِ دوست داشتنی من با کلی اضطراب که سعی میکرد مخفیش کنه بهم گفته بود خانواده‌ش حالا راز ما رو می‌دونن و فکر می‌کرد من قراره اعتراضی بکنم.
چطوری بهش می‌گفتم برای من همین که داشته باشمش کافیه؟ چطوری باید بهش ثابت می‌کردم به همه‌ی تصمیم‌‌هاش اعتماد دارم؟
جونگکوک برای من اون کسی بود که با همه‌ی ویژگی‌ها و تیکه‌های وجودش قبولش داشتم.
و وقتی از یک ساعت پیش که حرف زدیم خودش رو توی حمام با فکرهایی که می‌دونستم آزارش می‌دادن مشغول کرده بود، نمی‌تونستم تنهاش بذارم.
نمی‌تونستم اجازه بدم خودش رو ناراحت کنه.

تقه‌ای به در کوبیدم و بدون مکث داخل حمام رفتم و جونگکوکی که توی وان بود، چشم‌هاش رو باز کرد و سرش رو بالا گرفت تا بهم نگاه کنه.
لبخندش باعث شد بفهمم اجازه دارم تنهاییش رو به هم بزنم و لباس‌هام رو در آوردم تا سمتش برم.
کنار رفت تا برای من جا باز کنه و به محض فرو رفتن بین دست‌های اون و آب گرم نفس عمیقی کشیدم.
بوسه‌ای که پشت گردنم نشست رو حس کردم و سرم رو کج کردم تا با لبخند به صورتش نگاه کنم.
موهای مشکی خیسش رو بالا زده بود و به منی که حتی بی دلیل قلبم برای اون ضعیف بود، یه دلیل بزرگ برای ضعف کردن می‌داد.

-یه ساعته اینجایی. داشتم نگرانت می‌شدم.

گوشه‌ی لبش کمی بالا اومد و جوابی نداد.
کم حرف‌تر شده بود و می‌دونستم دلیلش کلافه بودنشه.
اما نمی‌خواستم تنهایی فکر کنه و هر نتیجه‌ای که غمگینش می‌کرد بگیره.
خودم رو بالاتر کشیدم و پشتش نشستم.
به دیواره‌ی وان چسبیدم و اجازه دادم جونگکوک بهم تکیه بده و این بار من کسی باشم که اون رو به آغوش می‌کشه.
می‌خواستم حرف‌های خودش رو بهش یادآوری کنم. بهم گفته بود من براش امنم و می‌خواستم مطمئنش کنم که همینطوره.

-به چی فکر می‌کردی؟

با صدای آرومی پرسیدم و اون سرش رو به سمت من چرخوند. زیباییش باعث شد نتونم جلوی خودم رو بگیرم و خم شدم تا کنار ابروش رو ببوسم. همین باعث شد پلک‌هاش برای لحظه‌ای بسته بشه و لبخند بزنه.
می‌دونست چقدر عاشقشم؟
گمونم هیچ وقت نمی‌تونستم شدتِ این حس رو به زبون بیارم. کاش چشم‌هام به جای همه‌ی کلمه‌های به درد نخورِ دنیا کافی باشه.

-شاید...نباید بهشون می‌گفتم ته. آره؟

گفت و چشم‌هاش رو باز کرد تا نگاهمون به هم بیفته.
جونگکوک همیشه وانمود می‌کرد اهمیت نمیده ولی می‌دونستم ذهنش تمام مدت مشغوله.
این بار اما دوست نداشت توی خودش نگه داره.
خیلی خوش شانس بودم که می‌خواست فکرها و شلوغی ذهنش رو برای من بیرون بریزه.
موقع‌هایی مثل الان، باور می‌کردم که برای اون خاصم.

𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang