Part 31🐋

2K 381 214
                                    

یادمه روزهای دانشگاه، وقتی فهمیدم به جونگکوک جذب شدم در مورد همه چیز اون پسر کم حرف کنجکاو بودم. دوست داشتم بدونم به چه چیزایی علاقه داره یا کجا زندگی میکنه.
و الان توی اتاقِ همون جونگکوک بودم. اتاقی که توی خونه‌ی پدر و مادرش بود و می‌تونستم جونگکوکِ ۱۸، ۱۹ ساله رو توش تصور کنم.
با سازهای مختلفی که گوشه‌ی اتاقش بود یا پوسترهای مارول چسبیده به دیوارش.
همه چیزش شبیه خود جونگکوک بود. می‌تونستم طیفِ رنگ‌های تیره‌ی مورد علاقه‌ش رو ببینم.

-می‌دونی توی این مدت اولین باره که میام تو اتاقم. چند ساله اینجا نبودم.

چشم‌هام با تعجب باز شد و سمتش چرخیدم. هر دو با لباس‌هایی رسمی‌تر از همیشه، لبه‌ی تخت نشسته بودیم و فاصله‌ی کمی بینمون بود.

-واقعا؟ حتی تو این چند ماه؟

سری تکون داد و صدای "هوم" مانندی از گلوش بیرون اومد:

-به هر حال هیچ وقت هم شب رو اینجا نموندم.

چرا گذشته رو بی خیال نمی‌شد؟ حتی می‌تونستم بگم دقیقا به همون اندازه‌ای که من از اولین بار اینجا بودن و دیدن پدر و مادرش خجالت‌زده بودم، معذب بود و احساس راحتی نمی‌کرد.
شاید کمتر از ده دقیقه اون پایین و کنارشون بودم و با وجود رفتار گرمشون، جونگکوک رو می‌دیدم که عین غریبه‌ها ازشون دوری می‌کنه و به تنها چیزی که لبخند زد، سگ سفید کوچولوش بود.
پسر من توی گذشته گیر کرده بود‌ و من برنامه داشتم که هیچ وقت و به هیچ وجه آزارش ندم.
جونگکوک حساس‌تر از چیزی بود که ادعا می‌کرد.
لبخند کمرنگی گوشه‌ی لبم نشست و دستم رو جلو بردم تا موهای تیره و لطیفش رو لمس کنم:

-ولی اینجا خونه‌ی توام هست. سختگیر نباش.

می‌دونستم آسون هم نبود اما گفتم و اون با لبخند کوتاهی سر تکون داد؛ لبخندی که پشتش دلشکستگی بود و قرار نبود سرزنشش کنم.

-همیشه عاشق موسیقی بودی.

احمقانه بود اما گفتم تا بحث چند لحظه‌ی پیش رو فراموش کنیم و به پیانوی گوشه‌ی اتاقش اشاره کردم.

-از شیش سالگی شروعش کردم. البته اون موقع فقط واسه پر کردن روزام بود و به انتخاب مادرم.

-اونا دستکشای بوکسن؟

بلند شدم تا سمت دیوار برم و دستکش‌ها رو ازش جدا کردم. وقتی سعی کردم امتحانشون کنم صدای خنده‌ش رو شنیدم و سمتش چرخیدم.

-یه مدت کار می‌کردم.

در حالی که از لب تخت بلند می‌شد، بی تفاوت گفت و ابرویی که بالا انداخت باعث شد سمتش برم:

-اوه چه مرد جذابی!

در حالیکه می‌گفتم با دستکش‌های توی دستم به بازوش کوبیدم. پوزخندش از بین رفت و جای خودش رو به لبخند خجالت‌زده‌ای داد.
البته این رو زمانی فهمیدم که ارتباط چشمیمون رو قطع کرد. خدایا من عاشقش بودم. عاشق هر عادت کوچیکی که داشت.
دوباره به بازوش کوبیدم تا نگاهش رو بالا بیاره و موفق شدم. لبخند خجالتیش رو کنار گذاشت و این بار ساعد هر دو دستم رو گرفت تا متوقفم کنه.
سعی کردم دست‌هام که بین بدن‌هامون زندانی شده بود رو تکون بدم اما از قدرتی که داشت متعجب شدم. حالا لبخند من هم از بین رفته بود و با نگاه کردن به چشم‌هاش لبم رو گزیدم.
عاشق وقت‌هایی بود که نگاه خیره‌ش اینطوری روم تاثیر می‌ذاشت. احتمالا خودش هم می‌دونست چون بعد از نگاه کوتاهی به لب‌هام، سمتم خم شد و لب‌هامون به هم رسید.
پلک‌هام روی هم افتاد و همون گرمایی که همیشه با بوسیدن جونگکوک انتظارش رو داشتم زیر پوستم خزید.
وقتی لب بالاییش رو توی دهنم کشیدم حس کردم فشار دست‌هاش دور ساعد‌هام بیشتر شد. نزدیک بودن به اون، لمس کردن پوست گرمش و بوسیدن لب‌هاش همیشه حس خوبی داشت. توی این لحظه‌ها، خیلی راحت میشد حس کرد یکی شدیم.

𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)Where stories live. Discover now