Part 9🐋

2.1K 442 200
                                    

امروز صبح فهمیدم شاید تو فراموش شدنی نیستی.
وقتی می‌خوام فراموشت کنم،
بیشتر از همیشه بهت فکر می‌کنم.

***








مثل هفته‌ی گذشته، بعد از اجراش حالا خودش رو توی دستشویی کمپانی قایم کرده بود و کمترین سعیش این بود که نفس‌هاش رو تنظیم کنه.
این دومین اجرای عمومیش بود و با وجود جمعیت کم تماشاچی‌هاش، هر دو دفعه از هیجان و استرس نمی‌تونست درست نفس بکشه.
و اینو می‌دونست که با این وجود چقدر خوشحاله. بالاخره داشت شنیده میشد.
موسیقی‌ای که می‌نواخت و میخوند یا رقص‌هاش، دیده و شنیده میشد و هیچ چیز نمی‌تونست به این اندازه خوشحالش کنه.
این رویاش بود.
هیچ وقت نمی‌تونست حس خوبش رو از دست بده.
فرقی نمی‌کرد مثل اجراهای خیابونیش برای نهایتا ده نفر میخونه یا قراره در آینده برای چند هزار نفر اجرا کنه، همین که یه نفر باشه که قلبش رو بشنوه براش کافی بود.
هنوز ماجراهای اصلی شروع نشده بود و همین که تا الان اینطوری بهش توجه شده بود، کمی می‌ترسوندش؛ اما انتظارش رو داشت و تمام دوره‌ی کارآموزی خودش رو برای این شرایط آماده کرده بود.
پس بیش از حد نگرانش نمی‌کرد.
خودش هم باور نمی‌کرد که با اوضاع تا حد زیادی راحت باشه؛ اما حداقل شروعش و تا اینجا، بهتر از چیزی بود که توی ذهنش تصور میکرد.
و چیزی که زندگی و شرایط روحیش رو بهتر کرده بود، تموم کردن رابطه‌ش با لوکا، درست بعد از اولین اجرای عمومیش بود.
و حالا که همه چیز تموم شده بود می‌تونست تفاوت رو حس کنه.
رابطه‌شون همیشه یه چیز معمولی بود که حداقل برای
جونگکوک شور و هیجان خاصی نداشت؛ اما دوستش داشت چون جایی بود که بتونه اسمش رو خونه بذاره و تنها نباشه‌. وابسته‌ی اون شرایط شده بود ولی اوضاعش با لوکا این اواخر به قدری به هم ریخته بود که بعد از کشمکش‌های زیاد، می‌دونست دیگه هیچ جوره نمی‌تونن درستش کنن.
لوکا خیلی واضح اعتراف کرده بود دوست نداره دوست پسرش توی چشم باشه و خودش کسی باشه که توی رابطه سطح پایین‌تری داره و جونگکوک نمی‌تونست باور کنه کسی می‌تونه اینطوری فکر کنه.
اما همه چیز قرار بود بدتر بشه وقتی لوکا به اولین اجراش نیومد و خونه مونده بود تا به محض برگشتن جونگکوک یه دعوای حسابی راه بندازه.
و البته که جونگکوک احمق نبود که بخواد بیشتر از این با اون کنار بیاد؛ پس همه چیز رو تموم کرده بود و با اینکه دل کندن از رابطه‌ی طولانی مدتش آسون نبود، روز بعدش خونه‌ی مشترکشون رو ترک کرده بود.
جدا شدنشون تقریبا هیچ دردسری نداشت و هیچ کدوم اصراری برای تو رابطه موندن نداشتن پس همه چیز خیلی سریع گذشت.
گاهی فکرش مشغول لوکا میشد اما حتی وقتی توی رابطه بودن، جونگکوک کسی نبود که حس‌های هیجان انگیز و عشق رو تجربه کنه؛ برای همین کم کم همه چیز داشت فراموشش میشد و به زندگی جدیدش عادت می‌کرد.
به خودش توی آینه نگاهی انداخت و با اینکه تغییر خاصی نکرده بود، می‌تونست بگه سرحال‌تر به نظر میاد. یا بهتر بود بگه بااعتماد به نفس‌تر.
هر چی که بود جونگکوک حس میکرد یه قدم رو به جلو گذاشته. رو به خوشحالی و این حس خوب بود.
صورتش رو با آب یخ شست و نفس عمیقی کشید. بعد از اولین اجرا فهمیده بود می‌تونه این نفس تنگی رو کنترل کنه. می‌تونه اضطرابش رو تبدیل کنه به هیجان و حالا که دومین اجرا رو داشت می‌تونست بگه حتی راحت‌تر شده.
می‌دونست وقتی شب به خونه‌ش برگرده از حس تنهایی کلافه میشه اما مشکلی نبود.
تونسته بود تا حد زیادی باهاش کنار بیاد؛ با وجود اینکه تو تمام این چند روز اخیر با تنها کسی که در مورد چیزی غیر از کار حرف زده بود، مدیر برنامه‌ش بود، می‌دونست با این یکی هم کنار میاد. اینطوری نبود که عاشق زندگی کردن با آدم‌ها و شلوغی باشه.
-آخر این راهو می‌بینم. تا اون موقع عقب نمی‌شینم.
زمزمه کرد و از اتاقک بیرون زد.
خیلی چیزها تغییر کرده بود. تغییرهایی که خوب یا بد، جونگکوک دوستشون داشت.
حتی اگه کوچیک بودن. حتی اگه کسی اهمیت نمی‌داد.

𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora