"...کافیه به منِ قبل و بعد از خودت نگاه کنی."
***
تهیونگ پشت صحنه منتظرش بود و فقط دیدنش، بعد از اون اجرای کوتاه، باعث شد نفسی که گرفته بود رو با آرامش بیرون بده.
چند قدمِ باقیمونده رو تقریبا به سمتش دوید و در نهایت بین بازوهاش فرو رفت.
مثل همیشه بوی خوبی میداد.-عالی بودی. خیلی...دلم میخواست به همه بگم مال منی.
جونگکوک از شنیدن "مال من" توی خودش جمع شد و به این فکر کرد که هیچ وقت دوست نداشته مثل یه شیء به نظر بیاد که کسی تصاحبش میکنه. پس چرا این حس مالکیتی که تهیونگ بهش میداد اینقدر شیرین بود؟
-باید چند دقیقه برم شرکت. لعنتی میخوان یه مدیربرنامه بهم بدن. از الان لازمه؟
غر زد و دستهای تهیونگ از گردنش شل شد تا عقب بره و با لبخند بهش نگاه کنه:
-اونطوری کارات راحتتر پیش میره جونگکوک.
بهش اطمینان داد و پسر، نامطمئن سری تکون داد.
تهیونگ بدون سادهترین کاری زیبا به نظر میومد.
نگاه کردن به اون پسر همیشه یه راه بود. راهی که تهش به آرامش میرسید.
نفسش رو بیرون داد و مچ دست تهیونگ رو نوازش کرد:-باید دوش بگیرم. تو اتاقِ کمپانی منتظر میمونی یا برمیگردی خونه؟
-نه باهات میام.
جونگکوک میخواست برای همین کار ساده هم ازش تشکر کنه ولی حس کرد خیلی مسخره به نظر میاد؛ پس فقط لبخند زد و گذاشت راهشون رو از سالنی که توش بودن به بیرون پیدا کنن.
دست تهیونگ تمام مدت روی کمرش بود تا از هم جدا نشن و جونگکوک میخواست از اون بپرسه خودش هم میدونه چقدر بد داره شکستش میده؟
جونگکوک واقعا داشت شکست میخورد.
و این شیرین بود.***
بالاخره و بعد از حدود یک ساعت از ساختمان کمپانی بیرون اومدیم و سمت ماشین جونگکوک رفتیم.
از سرما میلرزیدم و نمیدونستم جونگکوک چرا فقط تحمل نکرد تا به آپارتمانش بریم و اونجا دوش بگیره. پسرهی لجباز!
با عجله سوار شدیم و قبل از اینکه حتی ماشین رو روشن کنه موبایلش زنگ خورد.
نگاهمو روش نگه داشتم و اون با اخم به صفحهی گوشی خیره بود.
خیلی خب...دیگه کم کم داشتم میترسیدم و دلیلش این بود که در ماشین رو باز کرد تا بیرون بره:-یه لحظه. ببخشید.
خطاب به من اما بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت و از ماشین پیاده شد تا فقط جواب اون تماس رو بده.
حق نداشتم بترسم؟ اگه فقط یه درصد فکرای تو ذهنم واقعیت داشت چی؟
خودم به تنهایی و بدون هیچ کدوم از این اتفاقات داشتم با ترسِ از دست دادنش دیوونه میشدم و حالا...وحشت کرده بودم. هر لحظه میترسیدم به رابطهی قبلش برگرده. واقعا پر از استرس و نگرانی بودم.
جونگکوک عاشق من نبود و هر دومون اینو میدونستیم. وقتی عشقی در کار نباشه، خستگی از آدما راحتتر اتفاق میافته و چی میشد اگه ازم خسته میشد؟
هیچ دلیلی نداشت که باهام بمونه.
یاد دیشب افتادم و تکخندهای از سر بیچارگی کردم. من حتی براش اونقدری جذاب نبودم که دلش بخواد باهام بخوابه؛ فقط عین بیچارهها جلوش وا داده بودم و اجازه دادم بفهمه از هر لحاظ چقدر دیوونهشم.
این که میدونستم هیچ کدوم از این حسا دو طرفه نیست ناراحتیمو بیشتر میکرد.
شاید دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که بالاخره سوار شد؛ اما اونقدر تو همون لحظهها مضطرب بودم که انگار زمان کش میومد.
نه اون حرفی زد و نه من. حرفی نبود. فکر کنم هیچ وقت حرفی نبود و فقط من داشتم زور میزدم که یه چیزی باشه. یه چیزی که به هم وصلمون کنه.
جونگکوک منو نمیخواست. این واضح بود. نبود؟

KAMU SEDANG MEMBACA
𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
Acak[Completed] {دسته جمعی یعنی حداقل چند تا نهنگ غمگین؟ پیدام کن، غمگین باش و دستمو بگیر وقتی میزنم به ساحل. دستهی من باش.} ᯾︎ •کاپل: ویکوک/کوکوی •ژانر: زندگی روزمره، رومنس، انگست، اسمات •روزهای آپ: پنجشنبهها،...