Part 3🐋

2.6K 524 176
                                    

آدمای اشتباه.
داستانای اشتباه، تلخ، شاید شیرین.

***

روی تخت غلتی زد و این بار به سقف خیره شد. نزدیک صبح بود اما بی خوابی دوباره سراغش اومده بود و اعصاب ضعیفش رو بیشتر از قبل به بازی می‌گرفت.
هر چقدر سعی کرد برای یکی دو ساعت هم که شده پلک روی هم بذاره فایده‌ای نداشت؛ پس بلند شد و لب تخت نشست. نفسش رو بیرون داد و دست دراز کرد تا آباژور کنار تخت رو روشن کنه و کمی از تاریکی اتاق کم بشه.
دلش می‌خواست دلیل ذهن مشغولش رو چیزی به غیر از جونگکوک و دوست‌پسرش بدونه اما می‌دونست بی فایده‌ست. بخش عمده‌ی افکارش مال همین موضوع بود و حتی نمی‌دونست چرا اینقدر باید بهش فکر کنه!
نگاهش به ساعت دیجیتالی روی دیوار که چهار و نیم رو نشون میداد افتاد و لعنتی به خودش فرستاد.
درسته به کم‌خوابی عادت داشت ولی می‌دونست این که اصلا نخوابیده بود، قراره حسابی اذیتش کنه؛ اون هم وقتی صبح برای یه تیزر تبلیغاتی فیلمبرداری داشت.

-لعنت به مغزم که خفه نمیشه!

با کلافگی گفت و شقیقه‌هاش رو با انگشت‌های کشیده‌ش لمس کرد.
می‌دونست فایده‌ای نداره و دیگه نمیتونه بخوابه؛ پس بلند شد تا آبی به صورتش بزنه و حداقل وقتش رو با ورزش بگذرونه.
اگه دویدن تو پارک مرکزی می‌تونست کاری کنه از فکرهای بی انتهاش دست بکشه، قطعا انجامش میداد.
تو آینه‌ی دستشویی به صورت رنگ پریده و زیر چشم‌های گود رفته‌ش نگاهی انداخت و با بی تفاوتی شونه بالا انداخت. به هر حال که قرار بود گریم بشه و خب، سردرد مزخرفش هم که نه در طول فیلمبرداری اهمیتی داشت و نه چیزی جز ظاهرش برای کسی مهم بود.
بیرون اومد و چراغ‌های کم نور اطراف خونه رو روشن کرد. آهنگ بی کلامی با موبایلش پخش کرد؛ چون این همیشه جواب میداد و حتی شده کمی، آرامش رو بهش برمی‌گردوند.
انگار که سکوت خونه‌ش از بین می‌رفت و تنهایی کمتر به گلوش چنگ می‌انداخت.
وقتی توی کره، جایی که به دنیا اومده بود و تا نوجوونی توش بزرگ شده بود، همراه با خانواده‌ی پرجمعیتش زندگی می‌کرد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد یه روز حسرت چیزهایی رو بخوره که ازشون خسته و بیزار شده بود.
وقتی از شلوغی متنفر بود و به امید تنها زندگی کردن، رویاهاش رو توی کشور دیگه‌ای جستجو میکرد، به ذهنش هم خطور نمی‌کرد یه روز دلش برای همون شلوغی و خانواده‌ی پرجمعیتی که اونقدرها هم افکارش رو درک نمی‌کردن تنگ بشه.
احساس پوچی می‌کرد و حتی نمی‌دونست روزهایی که می‌گذرونه، سختی‌هایی که تحمل می‌کنه یا حس‌های عمیقی که فقط خودش درکشون می‌‌کرد، نتیجه‌ای دارن یا همه چیز قرار بود بی هدف و همينقدر بی معنا تکرار بشه و نتونه دیگه هیچ وقت از ته دل خوشحال باشه.
زندگیش همینقدر ناامید کننده شده بود.

***

ساعت از ۱۰ صبح گذشته بود و همه چیز عادی می‌گذشت. انگار نه انگار که حتی نتونسته بود یک ساعت بخوابه. هیچ چیز دیگه اهمیتی نداشت.
روزمرگی تکراری‌ای که اکثرا داشت، حالا براش یه راه فرار از ذهنش به حساب می‌اومد و خوشحال بود که حداقل چیزی برای حواس پرتیش وجود داره.
وقتی دورش پر از آدم‌هایی بود که توی شلوغی سالن گریم و لباس سعی می‌کردن اون رو آماده کنن و باید روی جملاتش برای تیزر تمرکز میکرد، فکر جونگکوک توی انتهایی‌ترین قسمت‌های مغزش بود و حداقل کمتر حس بازنده بودن داشت.

𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)Where stories live. Discover now