نهنگی که توی قلبم زندگی میکنه، این روزا بیشتر از هر وقتی من و خودش رو سمت ساحل میکشه.
***
موهای به هم ریختهش رو بالا زد و وارد اتاق استراحتش توی کمپانی شد. لباسای تمرینش رو درآورد و کف زمین انداخت و مستقیما برای دوش گرفتن وارد حمامش شد.
فقط سه روز از دعوای احمقانهش با تهیونگ گذشته بود اما همین برای اینکه کمبود عمیق اون رو توی زندگیش احساس کنه کافی بود.
تهیونگ بهش گفته بود چند روزی تنهاش بذاره و جونگکوک نمیدونست منظورش دقیقا چند روزه.
اگه به خودش بود که دوست داشت پسر رو همین حالا ببینه و بغلش کنه و بهش بگه اشتباه کرده.
با وجود اینکه برای بخشی از رفتارش به خودش حق میداد، میدونست واقعا نمیخواد تهیونگ رو بیشتر از این اذیت کنه. چهرهی آسیبدیده و غمگینِ پسر از جلوش چشمش کنار نمیرفت.
متنفر بود از اینکه حتی نتونسته بود اون رو آروم کنه و زخمهاشو ببوسه و فقط در عوض همه چیز رو با عصبانیتش بدتر کرده بود.
عصبانیتی که میدونست حتی ربطی به تهیونگ نداره و یاد این افتاد که قبلا به تهیونگ قول داده بود دیگه بدون دلیل باهاش رفتار بدی نداشته باشه و عصبانیتی که به اون مربوط نیست رو سرش خالی نکنه.
بابت همه چیز متاسف بود و دلتنگِ پسر مورد علاقهش؛ اما میدونست تهیونگ به کمی فضا و تنهایی احتیاج داره و نمیخواست بهش فشار بیاره.
و از طرفی میدونست باید قبل از هر چیز مشکلات خودش رو حل کنه تا ذهن درگیرش کمی آروم بگیره و برای رابطهش وقت بیشتری بذاره و نه خودش و نه تهیونگ رو اذیت نکنه.
مشکل اصلی فعلا پدرش بود و میدونست دیگه وقت فرار کردن و انکار نیست. باید حلش میکرد..
.
.
به محض نشستن توی ماشینش، لب گزید و تصمیم آخرش رو گرفت.
با پدرش حرف میزد. درسته که هنوزم ازش دلخور بود ولی وقتی این همه تلاشش رو میدید، به این فکر میکرد که شاید اون واقعا میخواد رفتار متفاوتی با گذشته داشته باشه.
شاید میتونست دوباره خانوادهش رو داشته باشه. میدونست مثل گذشته نمیشن اما میتونست امتحانش کنه و یه فرصت به اونها برای اثبات خودشون بده.
نمیتونست انکار کنه چقدر دلتنگِ تعلق داشتن به یه خانوادهست؛ پس از قبل از اینکه منصرف بشه شمارهی پدرش رو گرفت و مرد زودتر از اونچه که جونگکوک انتظار داشت جواب داد:-جونگکوک؟
صدای پر از هیجان پدرش باعث شد سر تکون بده و نفس عمیقی بکشه. وقتی اون دوباره اسمش رو صدا زد با مکث جواب داد:
-پشت تلفن نه.
نفس بریدهای کشید و قبل از اینکه مرد حرفی بزنه ادامه داد:
-فردا صبح...میام شرکتت.
بدون حرف اضافهای یا شنیدن حرفهای طرف مقابلش، تماس رو قطع کرد و موبایلش رو روی صندلی کناریش انداخت.
قلبش تند میزد و هول کرده بود؛ اما همه چی رو تهِ ذهنش انداخت و ماشین رو روشن کرد.
نباید جا میزد.
***
YOU ARE READING
𝐀𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐬𝐭 𝐭𝐰𝐨 𝐬𝐚𝐝 𝐰𝐡𝐚𝐥𝐞𝐬 (𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
Random[Completed] {دسته جمعی یعنی حداقل چند تا نهنگ غمگین؟ پیدام کن، غمگین باش و دستمو بگیر وقتی میزنم به ساحل. دستهی من باش.} ᯾︎ •کاپل: ویکوک/کوکوی •ژانر: زندگی روزمره، رومنس، انگست، اسمات •روزهای آپ: پنجشنبهها،...