「Part 1」

1.4K 149 4
                                    

-یعنی... تو...

به سختی ادامه داد:

-تو کشتیشون؟...

ییبو شونه‌ای بالا انداخت:

-آره. خب که چی؟

لرزی به تن ژان افتاد:

-چجوری... چجوری تونستی؟!

ییبو درحالی که نگاهشو به چاقوی جیبی‌ای که لای انگشتاش می‌چرخوند، دوخته بود، لبخند یه طرفه‌ای زد و جواب داد:

-مطمئنی می‌خوای بدونی؟

قطره اشکی از گوشه‌ی چشم ژان سر خورد. نگاهش روی اون چاقو بود. خودشو بیشتر از قبل به دیوار پشت سرش چسبوند و چیزی نگفت.

-حدس می‌زدم.

ییبو اینو گفت و چشماشو سمت ژان چرخوند. بعد از چند لحظه مکث گفت:

-تا کی می‌خوای اونجا بشینی؟

ژان سعی کرد به خودش جرئت بده و حرفی بزنه:

-تا وقتی که تو دیگه اینجا نباشی.

ییبو سر تکون داد:

-که اینطور.

دوباره نگاهشو سمت چاقو برد و ادامه داد:

-و اگه بخوام بمونم؟

-چرا... آخه چرا باید بخوای بمونی؟ دیگه چی از جونم می‌خوای؟!

ییبو چاقوی جیبیشو جمع کرد و جواب داد:

-باید قبول کنی که تا وقتی اینجام زنده‌ای.

ژان با گیجی‌ای مملو از وحشت پرسید:

-منظورت چیه؟

ییبو به پنجره که جز تاریکی چیز دیگه‌ای ازش دیده نمی‌شد، اشاره کرد:

-این سکوتو می‌بینی؟ طبیعی نیست.

آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت و به ژان نگاه کرد. ادامه داد:

-یعنی چند نفر اون بیرون منتظرن تا من برم و بعد بیان سراغت.

صدای ژان از ترس و عصبانیت بالاتر رفت:

-چرا باید بخوان منو بکشن؟! کی به جز تو تا این حد از من متنفره؟!

-سوال خوبیه.

ییبو به پشتی صندلیش تکیه داد و به پنجره خیره شد:

-من نمی‌دونم. ولی ظاهرا... اونا منو می‌شناسن.

بعد از چند ثانیه مکث، خنده‌ای کرد و نگاهشو سمت ژان چرخوند:

-تو واقعا فکر می‌کنی من هر کیو که ازش متنفر باشم، می‌کشم؟

ژان سرشو به طرفین تکون داد. با صدایی گرفته جواب داد:

-نه... همشونو نه... ولی تا سر حد مرگ زجرشون میدی.

•Mianju•Where stories live. Discover now