-یعنی... تو...
به سختی ادامه داد:
-تو کشتیشون؟...
ییبو شونهای بالا انداخت:
-آره. خب که چی؟
لرزی به تن ژان افتاد:
-چجوری... چجوری تونستی؟!
ییبو درحالی که نگاهشو به چاقوی جیبیای که لای انگشتاش میچرخوند، دوخته بود، لبخند یه طرفهای زد و جواب داد:
-مطمئنی میخوای بدونی؟
قطره اشکی از گوشهی چشم ژان سر خورد. نگاهش روی اون چاقو بود. خودشو بیشتر از قبل به دیوار پشت سرش چسبوند و چیزی نگفت.
-حدس میزدم.
ییبو اینو گفت و چشماشو سمت ژان چرخوند. بعد از چند لحظه مکث گفت:
-تا کی میخوای اونجا بشینی؟
ژان سعی کرد به خودش جرئت بده و حرفی بزنه:
-تا وقتی که تو دیگه اینجا نباشی.
ییبو سر تکون داد:
-که اینطور.
دوباره نگاهشو سمت چاقو برد و ادامه داد:
-و اگه بخوام بمونم؟
-چرا... آخه چرا باید بخوای بمونی؟ دیگه چی از جونم میخوای؟!
ییبو چاقوی جیبیشو جمع کرد و جواب داد:
-باید قبول کنی که تا وقتی اینجام زندهای.
ژان با گیجیای مملو از وحشت پرسید:
-منظورت چیه؟
ییبو به پنجره که جز تاریکی چیز دیگهای ازش دیده نمیشد، اشاره کرد:
-این سکوتو میبینی؟ طبیعی نیست.
آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت و به ژان نگاه کرد. ادامه داد:
-یعنی چند نفر اون بیرون منتظرن تا من برم و بعد بیان سراغت.
صدای ژان از ترس و عصبانیت بالاتر رفت:
-چرا باید بخوان منو بکشن؟! کی به جز تو تا این حد از من متنفره؟!
-سوال خوبیه.
ییبو به پشتی صندلیش تکیه داد و به پنجره خیره شد:
-من نمیدونم. ولی ظاهرا... اونا منو میشناسن.
بعد از چند ثانیه مکث، خندهای کرد و نگاهشو سمت ژان چرخوند:
-تو واقعا فکر میکنی من هر کیو که ازش متنفر باشم، میکشم؟
ژان سرشو به طرفین تکون داد. با صدایی گرفته جواب داد:
-نه... همشونو نه... ولی تا سر حد مرگ زجرشون میدی.
YOU ARE READING
•Mianju•
Fanfiction• میانجو 『کاپل: ییژان』 『ژانر: کرایم، انگست』 『نویسندگان: میلین و ایبو』 خلاصه: هردوی ما مثل تکتک افراد دیگهای که روزی روی این زمین زندگی کردن، نقابی به چهره داشتیم اما در مقابل هم مجبور بودیم حتی از چیزی ضخیمتر استفاده کنیم تا شاید بتونیم یه روز بی...