-تو اون کسی نیستی که برام تعیین تکلیف میکنه، دیگه نه.
با تنهی محکمی ژانو از جلوی در کنار زد و درو باز کرد. ژان نتونست خودشو نگه داره و به پهلو روی زمین افتاد. مشتشو با حرص روی زمین کوبید و با داد اسم تامو صدا کرد.
تام بلافاصله توی راهرو ظاهر شد و با قدمای تند سمت اتاق اومد. جلوی در که رسید، نگاه لحظهای به ییبو انداخت و بعد چشمش به ژان که رو زمین بود، افتاد. فورا از کنار ییبو گذشت و سمت ژان رفت:
-لائوبان!
ییبو بدون توجه به اونا راه افتاد و از اتاق خارج شد. تام بازوی ژانو گرفت تا بلندش کنه:
-حالت خوبه؟
ژان بازوشو از دست تام کشید:
-برو دنبالش عوضی! اگه بره بیرون میکشمت تام! میکشمت!
تام به محض شنیدن حرفش برگشت و دنبال ییبو از اتاق بیرون رفت. ییبو هنوز به در نرسیده بود. تام به قدماش سرعت داد:
-هی مهمون لائوبان!
ییبو توجهی بهش نکرد و به راهش ادامه داد. تام خودشو بهش رسوند، دستشو روی شونهش گذاشت و متوقفش کرد:
-وایسا.
ییبو بلافاصله دست تامو کنار زد:
-دستتو به من نزن!
تام دستاشو بالا نگه داشت و گفت:
-خیلی خب باشه اینکارو نمیکنم. فقط... لائوبان الان خیلی عصبی شده. بهت قول میدم دلت نمیخواد اون روشو ببینی.
به مبل اشاره کرد:
-پیشنهاد میکنم بشینی. با هم یه نوشیدنی میزنیم چطوره؟ تو این فاصله لائوبانم یکم آروم میشه، خب؟
ییبو بدون فکر گفت:
-خودت و لائوبانت برین به جهنم. برای من هیچکدومتون هیچ اهمیتی ندارین.
برگشت که بره اما دست تام دوباره روی شونهی ییبو نشست و جلوش ایستاد. مصنوعی خندید:
-گوش کن... من اصلا دلم نمیخواد بهت صدمه بزنم.
ییبو به چشمای تام زل زده بود. بعد از مکثی گفت:
-امیدوارم بعدا حسرت نخوری.
به محض تموم شدن حرفش دست تامو گرفت، خم شد و از بالای سرش تامو روی زمین کوبید. تام با وجود دردی که توی کتف و کمرش احساس میکرد، تلاش کرد بلند شه:
-آخ... لعنتی...
بدون معطلی دنبال ییبو که سمت در میرفت، دوید.
ژان با قدمای نسبتا سریعی به کمک دیوار جلو میرفت. سنگین و با حرص نفس میکشید.به محض اینکه ییبو دستشو روی دستگیره گذاشت، تام بازوشو گرفت و با شتاب عقب کشیدش. ییبو تعادلشو از دست داد و تلوتلوخوران چند قدم عقب رفت. وقتی صاف ایستاد سرشو بالا آورد و به تام که سمتش حملهور شد، نگاه کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/283786200-288-k568855.jpg)
STAI LEGGENDO
•Mianju•
Fanfiction• میانجو 『کاپل: ییژان』 『ژانر: کرایم، انگست』 『نویسندگان: میلین و ایبو』 خلاصه: هردوی ما مثل تکتک افراد دیگهای که روزی روی این زمین زندگی کردن، نقابی به چهره داشتیم اما در مقابل هم مجبور بودیم حتی از چیزی ضخیمتر استفاده کنیم تا شاید بتونیم یه روز بی...