با عجله سمت ظرف شامش رفت. مثل هر وعده قرصش هم کنار ظرف غذاش بود. بدون معطلی برش داشت و قورتش داد. بدن لرزونشو به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشماشو روی هم فشرد. بیشتر میخواست، بیشتر از چیزی که هر روز بهش میدادن؛ برای آروم شدن به خیلی بیشتر از اینا نیاز داشت.
-ژان؟! تو اینجا چیکار میکنی؟!
ژان فورا چشماشو باز کرد و به زنی که با لباسای خونگی گلدارش روبهروش ایستاده بود، زل زد. سعی کرد چیزی بگه اما گلوش به خاطر داد و فریادایی که زده بود، به شدت میسوخت. به سختی و با صدای ناواضحی نالید:
-مامان...
-از خونهی من برو بیرون!
-مامان... من... من دیگه برنمیگردم اونجا! جایی رو ندارم!
-برام مهم نیست! خودت و بابات برین به درک! از خونهی من گورتو گم کن!
زن اینو گفت و درو به شدت کوبید. ژان با گریه فریاد زد:
-لطفا!
لحظهی بعد دیگه جلوی در اون آپارتمان نبود؛ باز خودشو گوشهی سلولش پیدا کرد. گیج شده بود، بدنش از ترس یخ زده بود و میلرزید؛ مثل هر ثانیه از این چند روز انزوای اجباری.
-ژانژان؟
ژان بلافاصله سعی کرد از جاش بلند شه. بیتاب اطرافو از نظر میگذروند. زمزمه کرد:
-بائوبائو؟
سکوت، سکوت و باز هم سکوت، تنها جوابی بود که میشنید. سمت تختش قدم برداشت، خودشو روی تخت انداخت و چشماشو بست. توی خودش جمع شده بود و نفسای سنگینی میکشید. زمزمهوار گفت:
-دلم براتون تنگ شده...
ملحفهش رو توی مشتش فشار داد:
-میخوام برگردم خونه...
بعد از مکثی با بغض ادامه داد:
-چرا کسی نیست که منو برگردونه خونه؟... خونه؟... من خونهای دارم؟... جایی برام مونده؟...
چند ساعتی میشد که روی تختش دراز کشیده بود و توی افکارش عذاب میکشید. صدای در آهنی سلول بلند شد و لحظهی بعد نگهبانی داخل اومد. ژان بلافاصله روی تخت نشست و به اون مرد چشم دوخت. بعد از مکث کوتاهی نگاهشو از نگهبان گرفت و نیمنگاهی به دوربینی که گوشهی اتاقش بود، انداخت. دوباره چشماش سمت نگهبان برگشت. مرد در سلول رو بست و چند قدمی به ژان نزدیکتر شد. پرسید:
-چیزی شده؟
ژان به کمک دیوار ایستاد. دوربین خاموش شده بود؛ حتم داشت این چیز خوبی نیست. به نگهبان خیره شد و جواب داد:
-تو نگهبان نیستی.
مرد خندید:
-راست میگن که شیائو یه روباه باهوشه.
-پس اون بیرون اینجوری میشناسنم.
-اون بیرون خیلی تعبیرای مختلف و جالبی از شما هست.
-چی میخوای؟
مرد به تخت اشاره کرد و گفت:
-شیائو، چرا نمیشینین؟
به دوربین اشاره کرد و ادامه داد:
-هنوز یکم وقت داریم.
ژان کلافه حرفشو تکرار کرد:
-چی میخوای؟
-اومدم از اینجا ببرمتون بیرون.
-بعدش؟
-از طرف هائوران اومدم. هائوران فهمیده بود پلیس ردتونو زده، برای همین ارتباطشو موقتا باهاتون قطع کرد. حالام منو فرستاده تا فراریتون بدم.
ژان با تمسخر گفت:
-پلیس؟ رد منو؟ اون عوضی منو لو داد.
مرد سر تکون داد:
-نه اینطور نیست. هائوران امکان نداره به شما خیانت کنه.
ژان با پوزخندی جواب داد:
-فرض کنیم حرفتو باور کردم؛ چه جوری میخوای منو ببری بیرون؟
-من خودمو تا اینجا رسوندم پس مطمئن باشین میتونم برگردم.
استوانهی فلزی کوچیکی از جیبش درآورد و به ژان نشون داد:
-این سطح هوشیاری رو پایین میاره، اونقدر پایین که اگه کسی متخصص نباشه نمیفهمه زندهاین. پزشکایی که میارن آدمای خودمونن.
ژان آروم سرتکون داد:
-تحت تأثیر قرار گرفتم... خب چه جوری باید بهت اعتماد کنم؟
مرد تکه کاغذی رو از جیبش بیرون کشید و به دست ژان داد:
-این از طرف هائورانه.
ژان تای برگه رو باز کرد، دستخط هائوران بود. ژان حتی رغبت نکرد متن رو بخونه، بعد مکثی گفت:
-با همچنین چیزی نمیتونم جونمو بسپرم دستت. به علاوه، هائوران کسی نیست که بخوام بهش اعتماد کنم.
-شیائو زمان زیادی نداریم... درست نیست اینو بگم ولی حکم شما قطعا اعدامه. اگه بهم اعتماد کنین حداقل یه شانسی هست، نه؟
VOUS LISEZ
•Mianju•
Fanfiction• میانجو 『کاپل: ییژان』 『ژانر: کرایم، انگست』 『نویسندگان: میلین و ایبو』 خلاصه: هردوی ما مثل تکتک افراد دیگهای که روزی روی این زمین زندگی کردن، نقابی به چهره داشتیم اما در مقابل هم مجبور بودیم حتی از چیزی ضخیمتر استفاده کنیم تا شاید بتونیم یه روز بی...