「Part 33」

308 72 4
                                    

با عجله سمت ظرف شامش رفت. مثل هر وعده قرصش هم کنار ظرف غذاش بود. بدون معطلی برش داشت و قورتش داد. بدن لرزونشو به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشماشو روی هم فشرد. بیشتر می‌خواست، بیشتر از چیزی که هر روز بهش می‌دادن؛ برای آروم شدن به خیلی بیشتر از اینا نیاز داشت.

-ژان؟! تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

ژان فورا چشماشو باز کرد و به زنی که با لباسای خونگی گلدارش روبه‌روش ایستاده بود، زل زد. سعی کرد چیزی بگه اما گلوش به خاطر داد و فریادایی که زده بود، به شدت می‌سوخت. به سختی و با صدای ناواضحی نالید:

-مامان...

-از خونه‌ی من برو بیرون!

-مامان... من... من دیگه برنمی‌گردم اونجا! جایی رو ندارم!

-برام مهم نیست! خودت و بابات برین به درک! از خونه‌ی من گورتو گم کن!

زن اینو گفت و درو به شدت کوبید. ژان با گریه فریاد زد:

-لطفا!

لحظه‌ی بعد دیگه‌ جلوی در اون آپارتمان نبود؛ باز خودشو گوشه‌ی سلولش پیدا کرد. گیج شده بود، بدنش از ترس یخ زده بود و می‌لرزید؛ مثل هر ثانیه از این چند روز انزوای اجباری.

-ژان‌ژان؟

ژان بلافاصله سعی کرد از جاش بلند شه. بی‌تاب اطرافو از نظر می‌گذروند. زمزمه کرد:

-بائوبائو؟

سکوت، سکوت و باز هم سکوت، تنها جوابی بود که می‌شنید. سمت تختش قدم برداشت، خودشو روی تخت انداخت و چشماشو بست. توی خودش جمع شده بود و نفسای سنگینی می‌کشید. زمزمه‌وار گفت:

-دلم براتون تنگ شده...

ملحفه‌ش رو توی مشتش فشار داد:

-می‌خوام برگردم خونه...

بعد از مکثی با بغض ادامه داد:

-چرا کسی نیست که منو برگردونه خونه؟... خونه؟... من خونه‌ای دارم؟... جایی برام مونده؟...

چند ساعتی می‌شد که روی تختش دراز کشیده بود و توی افکارش عذاب می‌کشید. صدای در آهنی سلول بلند شد و لحظه‌ی بعد نگهبانی داخل اومد. ژان بلافاصله روی تخت نشست و به اون مرد چشم دوخت. بعد از مکث کوتاهی نگاهشو از نگهبان گرفت و نیم‌نگاهی به دوربینی که گوشه‌ی اتاقش بود، انداخت. دوباره چشماش سمت نگهبان برگشت. مرد در سلول رو بست و چند قدمی به ژان نزدیک‌تر شد. پرسید:

-چیزی شده؟

ژان به کمک دیوار ایستاد. دوربین خاموش شده بود؛ حتم داشت این چیز خوبی نیست. به نگهبان خیره شد و جواب داد:

-تو نگهبان نیستی.

مرد خندید:

-راست می‌گن که شیائو یه روباه باهوشه.

-پس اون بیرون اینجوری می‌شناسنم.

-اون بیرون خیلی تعبیرای مختلف و جالبی از شما هست.

-چی می‌خوای؟

مرد به تخت اشاره کرد و گفت:

-شیائو، چرا نمی‌شینین؟

به دوربین اشاره کرد و ادامه داد:

-هنوز یکم وقت داریم.

ژان کلافه حرفشو تکرار کرد:

-چی می‌خوای؟

-اومدم از اینجا ببرمتون بیرون.

-بعدش؟

-از طرف هائوران اومدم. هائوران فهمیده بود پلیس ردتونو زده، برای همین ارتباطشو موقتا باهاتون قطع کرد. حالام منو فرستاده تا فراریتون بدم.

ژان با تمسخر گفت:

-پلیس؟ رد منو؟ اون عوضی منو لو داد.

مرد سر تکون داد:

-نه اینطور نیست. هائوران امکان نداره به شما خیانت کنه.

ژان با پوزخندی جواب داد:

-فرض کنیم حرفتو باور کردم؛ چه جوری می‌خوای منو ببری بیرون؟

-من خودمو تا اینجا رسوندم پس مطمئن باشین می‌تونم برگردم.

استوانه‌ی فلزی کوچیکی از جیبش درآورد و به ژان نشون داد:

-این سطح هوشیاری رو پایین میاره، اونقدر پایین که اگه کسی متخصص نباشه نمی‌فهمه زنده‌این. پزشکایی که میارن آدمای خودمونن.

ژان آروم سرتکون داد:

-تحت تأثیر قرار گرفتم... خب چه جوری باید بهت اعتماد کنم؟

مرد تکه‌ کاغذی رو از جیبش بیرون کشید و به دست ژان داد:

-این از طرف هائورانه.

ژان تای برگه رو باز کرد، دستخط هائوران بود. ژان حتی رغبت نکرد متن رو بخونه، بعد مکثی گفت:

-با همچنین چیزی نمی‌تونم جونمو بسپرم دستت. به علاوه، هائوران کسی نیست که بخوام بهش اعتماد کنم.

-شیائو زمان زیادی نداریم... درست نیست اینو بگم ولی حکم شما قطعا اعدامه. اگه بهم اعتماد کنین حداقل یه شانسی هست، نه؟

•Mianju•Où les histoires vivent. Découvrez maintenant