「Part 18」

269 79 0
                                    

ژان فورا نگاهی به ساعت دیواری انداخت؛ درست رأس ساعتی که با تام هماهنگ کرده بود، رسیده بودن. وقتی فهمیده بود هائوران داره پاشو کج می‌ذاره، تصمیم گرفت همه‌چیو هرچه زودتر تموم کنه. نمی‌تونست بذاره حتی ذره‌ای چیزی تهدیدش کنه.

ییبو به پایین پله‌ها رسید. نگاهی به اطرافش انداخت ولی کسیو ندید. آروم سمت هال راه افتاد. دم ورودی هال ایستاد و از نظر گذروندش. هیچکس نبود اما ناگهان یه نفر اسلحه‌ای رو پشت سرش گذاشت و گفت:

-چاقوتو بنداز.

ییبو سر جاش متوقف شد. خیلی آروم و بدون حرکت ناگهانی، دستاشو بالا آورد. چاقو رو کمی با فاصله جوری که مرد ببینه کنارش انداخت. مرد پوزخندی زد و گفت:

-حرف‌گوش‌کن‌‌تر از چیزی هستی که درموردت می‌گن.

ییبو بی‌معطلی چرخید و آرنجشو به دست مرد زد و اسلحه رو به سمت دیگه پرت کرد. قبل از اینکه به مرد فرصت انجام کاریو بده مشتشو توی صورتش کوبید.
مرد روی زمین افتاد:

-لعنتی!

با عجله از جاش بلند شد و سمت تفنگش دوید که ییبو فورا خم شد و چاقو رو از روی زمین برداشت. گردن مردو نشونه گرفت و با تمام قدرت سمتش پرت کرد. چاقو توی گردن مرد فرو رفت. مرد متوقف شد، دستاشو سمت گلوش برد و درحالی که صداها و ناله‌های نامفهومی ازش خارج می‌شد، روی زانوهاش افتاد.

صدای مرد چهار نفر دیگه‌ رو توی هال کشوند. ییبو بدون معطلی بطری شیشه‌ای روی میزو برداشت. به محض اینکه یکی از اون افراد سمتش اومد بطریو توی صورتش خرد کرد.

ژان به سرعت از جا بلند شد و خودشو به در اتاق رسوند. صدای درگیری به وضوح از طبقه‌ی پایین می‌اومد، این چیزی بود که انتظارشو داشت اما حالا به شدت مضطرب بود. با عجله و بیشترین سرعت ممکنش راه‌رو رو طی می‌کرد.

ییبو زانوشو توی پهلوی مرد زد و سمت میز پرتش کرد. مرد دیگه اسلحه‌شو بلند کرد تا شلیک کنه ولی ییبو سریع‌تر از اون بود. سمتش رفت و مچ دست مردو گرفت، پیچوند و پشت سرش برد. گفت:

-یه اسم بگو. ترجیحا اسم صاحبت.

نفر چهارم گلدون بزرگ شیشه‌ایو از گوشه‌ی هال برداشت و سمت ییبو حمله‌ور شد. ییبو مردو سپر خودش کرد و بعد از برخورد گلدون با سر مرد سمت نفر چهارم هلش داد. بدجوری نفس نفس می‌زد. با دست خالی زیاد دووم نمی‌آورد. با عجله سمت مبل رفت و زیرش دست کشید تا چاقوی جاسازشده‌ی زیرشو در بیاره. لحظه‌ای چشماش گرد شدن:

-یعنی چی؟...

دستش جز چوب مبل چیز دیگه‌ایو لمس نمی‌کرد. دندوناشو روی هم فشار داد:

-گندت بزنن...

خواست سرشو بلند کنه و دنبال چیز دیگه‌ای بگرده که مردی از پشت بازوشو دور گردنش حلقه کرد و عقب کشیدش. تعادل ییبو بهم خورد و ناخودآگاه به دست مرد چنگ زد. به سرعت خودشو جمع و جور کرد و تقلا کرد تا با عقب بردن سرش ضربه‌ای به صورت مرد بزنه تا خودشو از شرش خلاص کنه. برخلاف انتظارش مردی رو به روش ظاهر شد و با مشتش توی شکم ییبو زد که باعث شد با سرفه لخته‌ی خونیو روی زمین تف کنه. به خاطر فشاری که مرد به گردنش می‌آورد به سختی و با خس خس هوارو توی ریه‌هاش می‌کشید. دیدش تار شده بود و درست نمی‌تونست جاییو ببینه. بازم تلاش کرد ولی به هوا نیاز داشت تا ضربه‌هاش قدرتمند باشه. سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کرد چشماش سیاهی رفتن و بیهوش شد.

•Mianju•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang