「Part 8」

330 86 2
                                    

مرد بالاخره میز ییبو رو که انتهایی‌ترین و دور از چشم‌ترین میز کلاب بود، پیدا کرد و با قدمای تندی سمتش رفت. روی صندلی‌ای درست روبه‌روی ییبو نشست؛ سمتش خم شد و گفت:

-وانگ ییبو! چه سعادتی!

صورت ییبو توی بی‌حس‌ترین حالت ممکنش بود. با اوقات تلخی جواب داد:

-جدی؟‌ ببینم اگه زبونتو از حلقت بکشم بیرون بازم این حسو داری؟

مرد خودشو عقب کشید و روی صندلیش صاف نشست:

-امروز بی‌اعصاب‌تر از همیشه‌ای.

ییبو کیف پارچه‌ای کوچیکیو از کنار پاش بلند کرد و روی میز انداخت:

-پس به نفعته دست خالی نباشی.

چشمای مرد با دیدن کیف برق زدن. تک خنده‌ای کرد و گفت:

-و مثل همیشه دست و دل باز.

-می‌نالی یا نه؟

-طرف مرده.

-کِی؟

-دقیق معلوم نیست، شاید دو یا سه هفته پیش. جنازه‌شو دیشب تو خونه‌ش پیدا کردن.

ییبو چند لحظه فکر کرد و بعد پرسید:

-دفترچه چی شد؟

-هیچی اونجا نبود، هیچی. انگار یکی زودتر رفته بوده سراغش. بعیدم نیست همونا کشته باشنش.

-نشونه‌ای نذاشتن؟

مرد سرشو به طرفین تکون داد:

-هیچی. مثل روح اومدن و هرچیو که دنبالش بودی جارو کردن و بردن.

ییبو ناخن شستشو بین دندوناش گرفت‌. بعد از مکثی پرسید:

-خونه‌ی پسرش چی؟

-دیشب جنازه‌ی پسرشم توی خونه‌ی خودش پیدا کردن.

-معلوم نشده کار کی بوده؟

-نه من وقتی رسیدم فقط یه خونه‌ی بهم ریخته و دیوارای خونی و جای گلوله گیرم اومد.

ییبو سر تکون داد:

-که اینطور...

مرد کیف رو سمت خودش کشید:

-از دیدنت خوشحال شدم وانگ ییبو.

ییبو دستشو روی کیف گذاشت و گفت:

-یه چیز دیگه‌م هست که دلم می‌خواد ازت بپرسم.

مرد مردد نگاهشو سمت ییبو کشید:

-چی؟

ییبو وانمود کرد که توی فکر فرو رفته، گفت:

-هائوران خیلی برای صحت اطلاعاتی که می‌گیره خرج می‌کنه نه؟

مرد نامحسوس آب دهنشو قورت داد:

-هائوران؟

-یعنی... بیشتر از من خرج می‌کنه؟

-منظورتو نمی‌فهمم...

•Mianju•Where stories live. Discover now