「Part 6」

349 100 2
                                    

ژان سرشو بلند کرد و نگاه وحشت‌زده‌شو به ییبو دوخت. بریده بریده گفت:

-ک‍... کشتنش...

ساق دستشو روی صورت خیس از اشکش کشید و تندتند ادامه داد:

-دنبالم بودن من... من جاییو نمی‌شناختم...

ییبو زیر بازوشو گرفت و سعی کرد بلندش کنه:

-نگفتم نرو؟ حتما باید با چشمای خودت می‌دیدی چه حیوونایین؟!

ناگیسا با عجله سمت در برگشت و گفت:

-بیارش تو، حمومو براش حاضر می‌کنم.

ییبو سر تکون داد. ژان هنوز به پهنای صورتش اشک می‌ریخت، انگار نمی‌تونست جنازه‌ی غرق خون اون پسرو از ذهنش بیرون کنه. ناخودآگاه گوشه‌ی لباس ییبو رو توی مشتش گرفته بود:

-با یه... یه ماشین دنبالم بودن، نمی‌دونم گمم کردن یا نه...

ییبو فورا گفت:

-لازم نیست نگران چیزی باشی خب؟ من اینجام.

ژان دیگه چیزی نگفت. بدنش هنوز از ترس می‌لرزید و اونقدر دویده بود که حس می‌کرد کم مونده پاهاش خرد بشن. تقریبا همه‌ی وزنش روی ییبو بود.

『چند دقیقه بعد』
ژانو با حوله‌ی دورش روی تخت نشوند. هنوز سر ژان پایین و توی افکارش غرق بود. دیگه اشک نمی‌ریخت، فقط سکوت کرده بود؛ سکوتی مملو از وحشتی که زیر پوستش خزیده بود.

ییبو نگاهی به صورت ژان که مثل گچ سفید شده بود، انداخت. نمی‌خواست بعد از اینکه از توی شوک دراومد احساس بدی داشته باشه؛ یه دست لباس از توی کمد درآورد و کنار ژان روی تخت گذاشت. مردد گفت:

-می‌تونی ازشون استفاده کنی... نوئن.

برگشت و از اتاق بیرون رفت. ناگیسا توی راه‌رو ایستاده بود. وقتی ییبو رو دید سمتش اومد و پرسید:

-حالش خوبه؟

ییبو سر تکون داد:

-بهتر می‌شه...

نگاه ژان سمت لباسای روی تخت کشیده شد. چند دقیقه‌ای فقط خیره بهشون زل زده بود اما افکار آشفته‌ش هرجایی بودن جز حالا و اینجا. با صدای نه چندان بلند بوق ماشینی از بیرون به شدت از جا پرید.

دستشو روی قلبش که می‌خواست قفسه‌ی سینه‌شو بشکافه، گذاشت و آب دهنشو به سختی قورت داد. شلوار پارچه‌ای مشکی و بلوز گشاد آبی روشن رو سمت خودش کشید و پوشیدشون. حوله‌شو روی تخت رها کرد و کشون‌کشون سمت در اتاق رفت. وقتی به چهارچوب تکیه داد ییبو و ناگیسا هر دو سمتش برگشتن. ناگیسا بعد از مکثی سمت ییبو گفت:

-می‌رم یه چیزی براش بیارم بخوره.

قبل از اینکه ناگیسا بره ییبو بازوشو گرفت:

•Mianju•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora