「Part 10」

296 88 1
                                    

ییبو و ناگیسا بلافاصله با شنیدن صدا از خواب پریدن. ناگیسا از ترس خودشو سمت ییبو کشید:

-ص‍... صدای چی بود؟...

ییبو فورا کشوی پاتختیو بیرون کشید و اسلحه‌شو برداشت. سایلنسرو به سرش وصل کرد و خطاب به ناگیسا گفت:

-همین جا بمون.

آروم سمت در رفت.
با حمله کردن اون سه نفر به ژان، اون با تمام توانش سمت اتاق خواب دوید و وحشت‌زده فریاد زد:

-ییبو!

ییبو با شنیدن صدای ژان از اتاق بیرون دوید و ناگیسا هم خودشو به در رسوند.

ژان قبل از اینکه بتونه خودشو به ییبو برسونه، درد وحشتناکیو توی پای چپش حس کرد و صدای گلوله توی گوشش مثل زنگی پیچید. داد مملو از درد ژان توی خونه طنین انداخت. ییبو سرعتشو بیشتر کرد و وسط راه‌رو چشمش به ژان که انتهای مسیر روی زمین افتاده بود، خورد.

به محض اینکه ییبو توی دید اون سه نفر قرار گرفت، اونا شروع به شلیک کردن. ییبو با عجله ژانو پشت دیوار کشید و با نگاهش سر تا پاشو چک کرد:

-حالت خوبه؟!

ژان صورتشو جمع کرده بود و از درد تقریبا داد می‌زد. بلافاصله نگاه ییبو به ساق پای ژان افتاد که رد خون روی زمین به جا گذاشته بود. زیر لب لعنتی فرستاد. سرشو سمت اتاق چرخوند و با صدای بلند گفت:

-ناگیسا!

ناگیسا سریع سمتشون دوید. دست ژانو دور گردنش انداخت و سعی کرد با بیشترین سرعت ممکن سمت اتاق ببرتش. ییبو وقتی خیالش از اون دو نفر راحت شد سایلنسر سلاحشو در آورد؛ با شلیکای اون سه نفر دیگه لازم نبود نگران صدای بلند اسلحه باشه.

چند لحظه به ترتیبِ شلیکاشون گوش داد و بعد توی زمان مناسب سایلنسرو سمتشون انداخت. می‌دونست همین کار چند ثانیه زمانیو که لازم داره، براش جور می‌کنه.

نیم‌تنه‌شو از پشت دیوار بیرون آورد. طبق پیش‌بینیش سایلنسر تونست حواس دو نفرشونو پرت کنه. دو گلوله توی سینه هر کدومشون خالی کرد.

به محض اینکه خواست سلاحشو سمت نفر سوم بگیره اون شلیک کرد و ییبو مجبور شد دوباره پشت دیوار برگرده. صدای قدمای تندشو شنید که راه‌رو رو طی کرد و از خونه بیرون رفت.

ییبو نفسشو با صدا بیرون داد. نگاهی به جنازه‌ی اون دو نفر انداخت، چند قدمی بهشون نزدیک شد و یه زانو کنارشون نشست.

توی جیبای لباساشونو چک کرد؛ هیچ نشونه‌ یا علامتی نبود که بتونه متوجه بشه از طرف کین. در هر صورت حالا که جرئت کرده بودن تو بیان، این خونه دیگه امن به حساب نمی‌اومد. صدای ناگیسارو شنید:

-ییبو!

ییبو بلافاصله بلند شد و سمت اتاق رفت. ژان تکیه به دیوار روی زمین نشسته بود، از درد ناله می‌کرد و ناگیسا داشت نهایت تلاششو می‌کرد جلوی خونریزیشو بگیره.

•Mianju•Where stories live. Discover now