ژان با تکون خوردنای ییبو، تقریبا بیدار شده بود ولی نمیخواست چشماشو باز کنه و از این حجم آرامش پرت بشه تو دریایی از ترس و تردید. خودشو بیشتر از قبل به ییبو فشرد و نفس عمیقی کشید.
ییبو کمی توی جاش جابهجا شد. عضلاتش خشک شده بودن و تکون خوردن براش کمی دردناک بود. بعد از چند لحظه بوی الکل بینیشو پر کرد. چشماشو سمت ژان چرخوند. آب دهنشو قورت داد تا بتونه حرف بزنه. آروم گفت:
-ژان؟
ژان با دستاش صورتشو پوشوند و زمزمهوار گفت:
-خیلی گذشته... تو بهم بدهکاری...
-چی؟
-واقعا اون شبیه منه؟
ییبو گیج پرسید:
-کی؟
ژان صورتشو سمت ییبو بالا آورد و با چشمای سرخش بهش زل زد:
-ولی من چشمام آبی نیست...
ییبو تازه متوجه منظور ژان شد. توی فکر فرو رفت. یادش نمیاومد به ژان گفته باشه که شبیه ناگیسائه. دوباره نگاهشو سمت ژان چرخوند و جواب داد:
-نه آبی نیست ولی مشکی که بهت بیشتر میاد.
-اونا قشنگترن...
شنیدن این حرف باعث شد غم و اندوه ناگهانیای وجود ییبو رو در بر بگیره. بعد از مکث کوتاهی گفت:
-اینطور فکر میکنی؟
ژان نگاهشو از ییبو گرفت و باز سرشو توی سینهش فرو برد:
-معلومه که اینطوره... من چند ساعت کف یه اتاق، تا مرز جون دادن، برای قشنگی اونا حسرت خوردم... غیرقابل تصور رقت انگیزه...
ییبو با یادآوری اون اتفاق بازم خودشو سرزنش کرد. چیزی جز سکوت در مقابل حرفای ژان نداشت؛ همه چیز خیلی پیچیدهتر و دردناکتر از چیزی شده بود که انتظار داشت.
-ولی من شبیهش نیستم... اون بهم دروغ گفت تا این بلا رو سرم بیاره... این نقشهش بود...
-نقشهی کی؟
ژان ریز خندید و جواب داد:
-اون مُردهای که هنوز زندهست.
-که اینطور.
ژان بعد مکث کوتاهی پرسید:
-من نفرتانگیزم؟
ییبو فورا گفت:
-معلومه که نه.
-ولی دیگه حتی تو...
اشکای ژان ناخودآگاه از گوشهی چشماش سر خوردن و ادامه داد:
-منو بغل نمیکنی... وقتی درست کنارتم... دیگه منو نمیبوسی... دیگه نوازشم نمیکنی...
لباس ییبو رو توی مشتاش گرفت، اشکاش شدت گرفته بودن. اینبار با داد گفت:
-همهش تقصیر اوناست!
ESTÁS LEYENDO
•Mianju•
Fanfic• میانجو 『کاپل: ییژان』 『ژانر: کرایم، انگست』 『نویسندگان: میلین و ایبو』 خلاصه: هردوی ما مثل تکتک افراد دیگهای که روزی روی این زمین زندگی کردن، نقابی به چهره داشتیم اما در مقابل هم مجبور بودیم حتی از چیزی ضخیمتر استفاده کنیم تا شاید بتونیم یه روز بی...