「Part 12」

303 83 8
                                    

『چند ساعت بعد』
ییبو تکیه به تخت روی زمین نشسته بود و با چاقوی جیبیش بازی می‌کرد تا خوابش نبره. حدس می‌زد ساعت نزدیک سه باشه؛ بهتر بود پانسمان پای ژانو عوض کنه ولی اون فقط یک یا دو ساعت بود که خوابش برده بود. بلند شد تا وضعیت پانسمانو چک کنه. آروم پتورو از روی پاش کنار زد، رد قرمز رنگ خون روی گاز مشخص بود.
نمی‌تونست بفهمه خونریزیش بند اومده یا نه پس تصمیم گرفت پانسمانو برنداره و فقط گاز استریل بیشتری روش بذاره. بسته گاز و چسبیو که ناگیسا آورده بود، برداشت و سمت ژان برگشت. خیلی آروم پاشو بلند کرد و گازو دورش پیچید.

چند دقیقه‌ای می‌شد که ژان با چشمایی خواب‌آلود به ییبو زل زده بود، آروم پرسید:

-ساعت چنده؟

ییبو نگاه لحظه‌ایی بهش انداخت:

-فکر کنم سه.

ژان چشماشو مالید و گفت:

-تا الان نخوابیدی؟

-خوابم نبرد.

-دیشبم نخوابیدی.

ییبو چند لحظه سکوت کرد و بعد جواب داد:

-می‌رم یه سر به ناگیسا بزنم.

با شنیدن اسم ناگیسا انگار ژان تازه به خاطر آورده بود کجاست و باید چیکار کنه. رو به ییبو گفت:

-پس... می‌شه درو قفل کنی؟...

ییبو بعد از چند لحظه مکث سر تکون داد. کلیدو از توی در بیرون کشید، از اتاق بیرون رفت و درو قفل کرد.

طول راه‌رو رو طی کرد و به آخرین در توی اون طبقه رسید. خیلی آروم و بی‌صدا بازش کرد. نگاهی به داخل اتاق انداخت؛ ناگیسا درحالی که روی تخت نشسته بود، تکیه به بالشت خوابش برده بود. کتاب قطور و دفترچه‌ش هنوز روی پاش باز بودن.

ییبو نفسشو با صدا بیرون داد. یه آدم خیلی باید انعطاف‌پذیر می‌بود تا بتونه تو شرایطی مثل شرایط زندگی ییبو روی درس و مطالعه متمرکز بمونه. داخل اتاق قدم گذاشت. دفترچه رو لای کتاب گذاشت و از روی پای ناگیسا برش داشت.

نمی‌تونست انکار کنه چیزی جز دردسر و سختی برای ناگیسا به بار نیاورده بود. چشماشو سمتش چرخوند. ولی اون با دونستن این مسئله بازم خواست بمونه.
مدام یاد خودش می‌افتاد، یاد ییبوی ده ماه پیش که چطور حاضر بود هر کاری برای نگه داشتن تنها آدم ارزشمند توی زندگیش بکنه. پتورو روی ناگیسا کشید. فکر می‌کرد راحت‌تر با خودش و همه چیز کنار می‌اومد اگه توی موقعیتی حتی شبیه به موقعیت ژان قرار بگیره ولی حالا کاملا فهمیده بود که اینطور نیست.
از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست. چند لحظه پشت در ایستاد و بعد نفس عمیقی کشید. از پله‌ها پایین رفت.

ژان آروم خودشو روی تخت بالا کشید و نشست. گوشیشو از جیبش بیرون آورد و به سرعت شماره‌ای رو گرفت. با اولین زنگ، کسی جواب داد:

•Mianju•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora