-اشتباه کردم! متأسفم! متأسفم!
بینگون قدمی به ژان نزدیکتر شد:
-که متأسفی آره؟
ژان به دیوار پشت سرش چسبید، تندتند سرشو تکون داد:
-آ، آره... آره... متأسفم...
بینگون خودشو به ژان رسوند و گردنشو توی یه مشتش گرفت. به کبودیای کمرنگ روی گردن و سینهی ژان خیره شد؛ به خاطر پوست سفیدش زیادی به چشم میاومدن.
ژان ترسیده به بینگون خیره بود. اونقدر وحشتزده که حتی اشکاش خشک شده بودن، صدایی ازش درنمیاومد و حتی تقلایی برای رهایی از دست پدرش نمیکرد. بینگون فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:
-این چیزیه که میخوای؟ لیاقت تو اینه آره؟ خوابیدن زیر مردا؟
-بابا من...
بینگون باز فشار دستشو بیشتر کرد، ژان به اجبار ساکت شد و این بار به دست بینگون چنگ زد تا بتونه کمی هوا به ریههاش برسونه. بینگون شمردهشمرده گفت:
-حق نداری حرف بزنی ژان. حق نداری چیزی بگی، هیچی.
دود سیگارشو توی صورت ژان بیرون داد و سرشو کنار گوشش برد. زمزمه کرد:
-نگران نباش، بابا جلوی هرزگی کردنتو نمیگیره.
ژان همچنان که برای هوای بیشتر تقلا میکرد، به سرفه افتاده بود. بینگون دستشو بالاتر برد و حالا چونهی ژانو توی مشتش فشار میداد.
ژان از درد و ترس چشماشو روی هم میفشرد. دست بینگونو محکم گرفته بود و سعی میکرد از خودش جداش کنه که داد بینگون توی گوشش پیچید:
-دستتو بکش تا نشکوندمش!
ژان بلافاصله دست بینگونو رها کرد و دستاشو پایین انداخت؛ حالا انگشتاشو عاجزانه به دیوار پشت سرش میکشید.
بینگون سیگارشو گوشهی لبش گذاشت و با دستی که حالا آزاد شده بود، گوشهی تیشرت ژانو کشید که باعث شد بیشتر از قبل پاره بشه. بینگون پشت دستشو نوازشوار از چونه تا سر شونهی لخت ژان کشید.
ژان آب دهنشو با صدا قورت داد و صورتشو سمت مخالف چرخوند. بینگون کبودی روی گردن ژانو با انگشت شست فشار داد:
-خوب بهش سرویس دادی نه؟
وقتی جوابی از ژان نگرفت، داد زد:
-آره؟!
ژان نگاهشو به سختی سمت بینگون کشید، تنها چیزی که به ذهنش میرسید این بود که سرشو به نشونهی منفی تکون بده. بینگون با تن صدای کمی آرومتر ادامه داد:
-پشیمونی؟
باز ژان فورا سر تکون داد که بینگون گفت:
-یه هرزه باید خوب کارشو انجام بده ژان، خوب. باید بیچون و چرا کاری کنی طرفت لذت ببره. میدونی من چه جوری لذت میبرم؟
ژان با چشمایی که از ترس میلرزیدن، به بینگون خیره بود. بینگون سیگارشو از گوشهی لبش برداشت و کنار صورت ژان گرفت بعد از مکثی کوتاه گفت:
-این صورت حیفه، من نمیخوام کار و کاسبیتو خراب کنم.
بعد از این حرف بلافاصله سیگارشو روی گردن ژان، درست روی کبودیش فشار داد. صدای داد دردناک ژان توی اتاق پیچید.
.
.
.-لطفا!
صدای داد ژان توی سلول پیچید؛ اونقدر بلند و وحشتزده که حتی برای گوشای خودشم ناآشنا بودن.
خودشو روی تخت عقب کشید و به دیوار کنار تخت چسبید. نگاهش با عجله اطرافو پایید و در آخر روی دیوار سفید روبهروش متوقف شد.
صدای نفسای سریعش گوشاشو پر کرده بود. حس میکرد چیزی نمونده تا قلبش سینهشو بشکافه. تمام بدنش خیس از عرق سرد بود. با دستایی که میلرزیدن، سوختگیای روی گردن و سینهشو لمس کرد.
متوجه نشد کی اشکاش روی گونههاش سرازیر شدن. این سوختگیای لعنتی قرار بود تا لحظهی مرگش همراهش بمونن و عذابش بدن، حتم داشت این چیزی بوده که بینگون میخواسته.
هر لحظه خاطرات بیشتری به سرش هجوم میآوردن و انگار سعی داشتن وجود ژان رو خرد کنن. تمام توهینا، تمام لمسای ناخواستهی پدرش رو واضح به یاد میآورد.
اون از ژان متنفر بود و هرکاری میکرد تا عذابش بده؛ به خاطر اینکه ژان نخواست شبیهش باشه، به خاطر اینکه ژان باهاش متفاوت بود. اما حالا ژان به تردید افتاده بود؛ نمیدونست واقعا با پدرش متفاوته یا نه. ژان موجودی بدتر از پدرش بود؟ برای جواب به این سؤال مردد بود.
چیزی توی سرش بهش یادآور میشد حتما بدتره که تونسته بینگون رو بکشه، واقعا اینطوره؟ خشم و نفرتیو که توی وجودش بود، سر هرکسی خالی میکرد، پس حتما موجود نفرتانگیزتری بوده. بابت کارایی که کرده بود پشیمون نبود، حتی آدمایی که کشته بود.
اسم خیلیاشونو حتی به یاد نمیآورد. تقریبا هرکسی که بهش به نحوی آسیب زده بود، حالا مرده بود. دیگه کیا مونده بودن؟ فقط هائوران و ییبو؟ ییبو؟ اون هم باید میمرد؟ آره! اون باعث اینجا بودنشه! اون از همه بیشتر مقصره! اگه ژان برای بیرون کشیدنش از تلهی پلیس به اونجا نمیرفت، الان صدها کیلومتر دورتر از اینجا، آزاد بود.
ییبو رو نکشت، اونو نکشت و شد عامل نابودی خودش. لحظهای به خودش اومد؛ داشت به چی فکر میکرد؟ کشتن ییبو؟! تا این حد پست شده بود؟! چه مرگش شده بود؟! از روی تخت پایین رفت و روی زانوهاش، کنار تخت افتاد. به زمین کنارش چنگ زد.
تمام حرصشو توی صداش ریخت و با تمام وجودش فریاد زد:-ازت متنفرم!
دستش دوباره روی گردنش نشست و جای سوختگیاشو لمس کرد. ازشون متنفر بود، متنفر!
ناخنش توی گوشت گردنش فرو رفت؛ پوست قسمتی که سوخته بود رو بدون ذرهای تردید کند. صورتش از درد جمع شد. سراغ قسمت بعدی رفت.
یقهی لباسش خونی شده بود، تمام گردن و سینهش میسوخت اما حتی صدایی ازش درنمیاومد. وجودش پر از خشم بود و انگار حتی اینکار هم آرومش نمیکرد.
هر لحظه به کارش سرعت میداد و قسمت سوختهی دیگهای رو از وجودش جدا میکرد. باز صدای در آهنی توی سلول پیچید. چند نگهبان سمت ژان اومدن اما تا قبل از اینکه روی زمین متوقفش کنن، متوجهشون نشده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/283786200-288-k568855.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
•Mianju•
Fiksi Penggemar• میانجو 『کاپل: ییژان』 『ژانر: کرایم، انگست』 『نویسندگان: میلین و ایبو』 خلاصه: هردوی ما مثل تکتک افراد دیگهای که روزی روی این زمین زندگی کردن، نقابی به چهره داشتیم اما در مقابل هم مجبور بودیم حتی از چیزی ضخیمتر استفاده کنیم تا شاید بتونیم یه روز بی...