「Part 14」

293 80 7
                                    

اخمی از گیجی و نگرانی روی صورت ژان جا خوش کرده بود. ناخودآگاه دست ییبو رو محکم‌تر از قبل توی دستاش فشرد. این حال ییبو براش ناآشنا بود. راحت می‌تونست بفهمه اون پسر چه حجمی از غم و آشفتگی رو توی وجودش جا داده. پرسید:

-چیشده؟ برای چی؟...

ییبو پلکاشو روی هم فشار داد:

-تو هیچی شانس ندارم... هیچی...

آروم چند دفعه سرشو به چهارچوب زد که ژان اعتراض کرد:

-هی...

ژان دستشو روی گونه‌ی ییبو گذاشت و سرشو سمت خودش برگردوند. انگشت شستشو نوازش‌وار روی گونه‌ی ییبو کشید و با اضطرابی که تو صداش موج می‌زد، زمزمه کرد:

-چیشده ییبو؟

نوازش ژان تضاد عجیبی درون ییبو به وجود آورده بود که قدرت زیاد ولی ناکافی برای خنثی کردن بهم‌ریختگی درونش داشت. نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:

-چرت بود... هر چی که گفتم... من هنوز زیر آوارم...

چشمای خیسشو با زحمت سمت ژان چرخوند و ادامه داد:

-قرار نیست بیرون بیام...

دست ژان پشت گردن ییبو نشست و سر اونو به سینه‌ی خودش فشرد. بغضی که گلوشو توی مشت گرفته بود، اجازه‌ی حرف زدن بهش نمی‌داد. ژان چیکار کرده بود؟ چطور تونسته بود مهم‌ترین فرد زندگیشو به این روز بندازه؟ مرد قوی ژان حالا به خاطر اون به این حال افتاده بود؟ تنفر از خودش لحظه به لحظه بیشتر تو وجودش ریشه می‌زد. قلبش دیوانه‌وار به قفسه‌ی سینه‌ش می‌کوبید، انگار اون هم می‌خواست خودشو از وجود نفرت‌انگیز ژان دور کنه.

ییبو به سختی سعی کرد نفس عمیقی بکشه و ریه‌های ناتوانشو از عطر بدن ژان پر کنه. زمزمه کرد:

-دارم تاوان تمام کاراییو که کردم پس می‌دم.

با خنده‌ی بی‌جونی ادامه داد:

-چرا فکر کردم همه‌ش تو جهنم خلاصه می‌شه؟...

ژان با صدای گرفته‌ای گفت:

-خیلیا تو این صف از تو جلوترن.

کمی خودشو عقب کشید و صورت ییبو رو با دستاش قاب گرفت:

-همه‌چیز درست می‌شه... قول می‌دم.

ییبو بعد از چند لحظه خیره شدن به صورت ژان، چشماشو بست و سرشو آروم به طرفین تکون داد.
ژان با صدای آروم‌تری ادامه داد:

-درستش می‌کنم ییبو... نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته...

ییبو نفسشو با خستگی بیرون داد و پیشونیشو به شونه‌ی ژان تکیه داد.

ناگیسا همونطور که جعبه‌ی قرصای ییبو و یه لیوان آب دستش بود، با قدمای تند از پله‌ها بالا رفت. فورا خودشو به ییبو و ژان رسوند و کنارشون نشست. با دستای لرزونش چند تا قرصو از توی جلداشون در آورد و با لیوان آب سمت ییبو نگه داشت. ییبو قرصارو ازش گرفت و بی‌ملاحظه همه رو با هم توی دهنش انداخت و لیوان آبو پشتش سر کشید.

•Mianju•Where stories live. Discover now