-ییبو؟... ییبو؟... وانگ ییبو؟... زندهای؟
صدا کم کم براش واضح شد. ناخودآگاه زمزمه کرد:
-ژان؟...
صدا گفت:
-فکر کنم یه روز مجبور شم اسممو عوض کنم.
وقتی دیدِ ییبو واضحتر شد چشمش به ناگیسا افتاد. به سختی هوف کشید و با ناامیدی گفت:
-جدا زندهم...
ناگیسا همونطور که خون روی دستاشو با دستمال پاک میکرد، جواب داد:
-آره واقعا عجیبه.
ییبو ساق دستشو روی چشماش گذاشت:
-چرا؟... چرا لعنتی؟...
ناگیسا شونه بالا انداخت:
-منتظر شدم ولی خب تموم نکردی تقصیر من نیست.
دستمالو توی کیسه انداخت و گره زد. درحالی که نگاهش پایین بود، ادامه داد:
-حتی فکر کردن بهشم باعث میشه بخوای تو اوج مرگ زندگی کنی.
بعد از مکثی زمزمه کرد:
-بهش حسودیم میشه.
ییبو چشماشو روی هم فشار داد:
-بیخیال.
ژان روی صندلی کنار راننده نشسته بود و نگاهش خیره به ساختمونایی بود که از کنارشون رد میشدن. شاید تصمیمش خیلی احمقانه بوده اما بهتر از ول گشتن تو اون خیابونا بود. با حس کردن دست پسر روی رون پاش تقریبا از جا پرید. بلافاصله دستشو پس زد و گفت:
-بذار برسیم بعد هر غلطی میخوای بکن.
پسر پوزخندی زد:
-اولین بارته؟ رنگ و روت پریده.
-خفه شو و رانندگیتو بکن.
پسر خندید:
-اعصاب نداریا.
ژان بدون اینکه جوابی بده باز به بیرون پنجره زل زد.
ناگیسا بشقاب غذارو جلوی ییبو گذاشت و روبهروش نشست. ییبو اول به بشقاب و بعد به ناگیسا نگاه کرد:
-مگه دیشب شیفت نبودی؟ نمیخوای بخوابی؟
ناگیسا همونطور که سرش پایین بود و جعبهی قرصای ییبو رو زیر و رو میکرد، گفت:
-نه. دو سه ساعت سپردم به یکی استراحت کردم. برام بس بود.
ییبو نفسشو بیرون داد:
-دو سه ساعت ها؟...
شونههای ناگیسا یکم آویزون شدن:
-ازم که انتظار نداری بتونم بعد اونجوری دیدنت راحت بخوابم؟
ییبو بعد از مکثی جواب داد:
-نه ندارم.
ناگیسا حواسشو به قرصا داد. از حرفی که میخواست بزنه مطمئن نبود، بعد از کلی کلنجار کمی آروم گفت:
BINABASA MO ANG
•Mianju•
Fanfiction• میانجو 『کاپل: ییژان』 『ژانر: کرایم، انگست』 『نویسندگان: میلین و ایبو』 خلاصه: هردوی ما مثل تکتک افراد دیگهای که روزی روی این زمین زندگی کردن، نقابی به چهره داشتیم اما در مقابل هم مجبور بودیم حتی از چیزی ضخیمتر استفاده کنیم تا شاید بتونیم یه روز بی...