بالاخره بعد از یه روز موندن توی اون سلول اسفناک، برای اولین بار پاشو توی حیاط زندان گذاشته بود. تایم هواخوری فقط دو ساعت بود اما ژان بابتش میتونست هزار بار ممنون باشه. حیاط نسبتا کوچیک و شلوغ بود. نگاهش با عجله اطرافو میپایید تا ییبو رو پیدا کنه. از دیوار فاصله گرفت و همراه تک عصاش وسط محوطه شروع به قدم زدن کرد تا هرچه زودتر بتونه ییبوش رو پیدا کنه. حس میکرد تمام جمعیت بهش زل زدن، این شلوغی مثل تنهایی توی سلول دیوونهش میکرد.
-شیائو؟
با شنیدن اسمش ایستاد، به عصاش تکیه داد و طرف صدا برگشت. کسی که صداش کرده بود رو نمیشناخت؛ مردی با پوست تیره و چندتا جای زخم روی صورتش بود. ژان نگاهشو از مرد گرفت و به راهش ادامه داد. عجیب نبود که خبرا به زندان هم رسیده. حتم داشت همهجا پر شده از این خبر که یه شیائوی دومی بوده که همه چی زیر سرشه، یه شیائو که هنوز زندهست؛ و چه خرده حسابایی که دونسته و ندونسته با شیائو داشتن و این ژانو میترسوند.
ییبو گوشهی حیاط، دور از جمعیت روی زمین نشسته بود و به خرده سنگی توی دستش خیره نگاه میکرد. چشماشو بلند کرد و نگاهی به دیوارا و حصارای زندان انداخت. بخش زیادی از زندگیشو صرف کارای مختلف کرد تا سر از اینجا در نیاره ولی الان درست وسطش نشسته بود. هر چقدر فکر میکرد نمیتونست بفهمه چرا انقدر تلاش کرده بود؛ حس میکرد اینجا هیچ فرقی با دنیایی که توش زندگی میکرد، نداره. دوباره نگاهشو به سنگ دوخت. شاید میتونست مطمئن باشه اینجا جایی بود که بالاخره همه چی به پایان میرسید و از شر خودش خلاص میشد.
ژان گوشهی یقهی لباس فرمشو گرفت و کمی از خودش جداش کرد، حتی این لباس هم براش مثل غل و زنجیر میموند. از کنار هرکسی که رد میشد، اسم خودشو از بین زمزمههاشون میشنید. نگاه پر از نفرت و خشمشون که هنوز آمیختهای از ترس داشت رو بدون نگاه کردن به چشماشون حس میکرد. بعد از چند دقیقه چشمش به ییبو افتاد که گوشهی نسبتا خلوتتری از حیاط نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. قدماشو سمتش تند کرد و بالاخره بهش رسید:
-ییبو...
ییبو نگاهشو بالا آورد و چشمش به ژان افتاد. چند ثانیه نگاهش کرد و بعد دوباره به سنگ زل زد. ژان به کمک عصاش روبهروی ییبو نشست. بعد مکثی مردد گفت:
-خوبی؟
ییبو بعد چند لحظه جواب داد:
-چه فرقی میکنه؟
-خیلی فرق میکنه.
-لائوبان!
ژان سرشو سمت صدا برگردوند، تام بود که به سمتشون میاومد. نفسشو با آهی بیرون داد. وقتی تام نزدیکتر شد ژان گفت:
-بهت گفتم بری، تو که اینجایی.
تام دستی به آرنج آسیب دیدهش کشید. با سر پایین گفت:
KAMU SEDANG MEMBACA
•Mianju•
Fiksi Penggemar• میانجو 『کاپل: ییژان』 『ژانر: کرایم، انگست』 『نویسندگان: میلین و ایبو』 خلاصه: هردوی ما مثل تکتک افراد دیگهای که روزی روی این زمین زندگی کردن، نقابی به چهره داشتیم اما در مقابل هم مجبور بودیم حتی از چیزی ضخیمتر استفاده کنیم تا شاید بتونیم یه روز بی...