「Part 24」

266 76 3
                                    

منتظر آسانسور ایستادن و بعد از چند لحظه وارد شدن. آسانسور شلوغ بود، ژان گوشه‌ای بین در و ییبو خودشو جا کرد که متوجه‌ی یه جفت چشم طوسی شد که بهش زل زدن.

نگاهش توی صورت پسربچه‌ی کوچیکی که بغل خانمی بود، چرخید و ناخودآگاه لبخند زد. با آرنجش به بازوی ییبو زد و بعد به پسربچه اشاره کرد. ییبو چشماشو سمت بچه چرخوند. بعد از چند لحظه آروم کنار گوش ژان گفت:

-نگو که پسند کردی...

ژان دستشو روی شکم ییبو گذاشت و آروم گفت:

-خیلی دوست دارم بابا شم.

ییبو بلافاصله دستشو کنار زد:

-چه جالب من هیچ علاقه‌ای ندارم.

ژان سرشو کمی عقب برد و سر تا پای ییبو رو از نظر گذروند. آروم گفت:

-بهت میادا.

ییبو سریع سرشو تکون داد:

-نه اصلا. از الان مطمئنم به چند ساعت نکشیده گذاشتمش دم در.

ژان با تأسف سر تکون داد. به محض باز شدن در بیرون رفتن. ژان راه‌روی بزرگیو که به فروشگاه می‌رسید، از نظر گذروند و رو به ییبو که کنارش ایستاده بود، گفت:

-اگه می‌دونستم انقدر شلوغه عمرا نمی‌گفتم بیایم. منو به کنج عزلت خودم برگردون!

-اگه واقعا هیچی تو خونه نباشه مجبوری چند دقیقه این شلوغیو تحمل کنی.

ژان گوشیشو از جیبش بیرون کشید و دوباره لیست چیزاییو که باید می‌خریدن، باز کرد. گوشیو دست ییبو داد و گفت:

-حداقل دو ساعت.

ییبو گوشیو ازش گرفت:

-فکر کنم بس باشه.

سمت فروشگاه راه افتادن. ییبو سبد خریدی برداشت و سمت قفسه‌ها رفت:

-خب... از مهم‌ترین بخش لیست شروع می‌کنیم، خرت و پرت خوشمزه.

ژان همینطور که پشت سر ییبو قدم برمی‌داشت، نگاهش روی قفسه‌ها می‌چرخید:

-و توم متخصص توی این بخش.

-دقیقا.

از کنار هر قفسه که رد می‌شد از هر نوع خوراکی دوتا برمی‌داشت و توی سبد می‌نداخت. انتهای اون ردیف به یخچال بزرگی می‌رسید که پر از نوشیدنیای مختلف بود.

ژان نگاهی به سبد که هر لحظه پرتر می‌شد، انداخت و گفت:

-پولش هیچی، اینکه تاریخ مصرفشون می‌گذره و اسراف می‌شه هم هیچی... ولی اینجوری که داری سبدو پر می‌کنی دو سه تا سبد دیگه هم مجبور می‌شیم برداریما...

•Mianju•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang