ژان بیهدف بین قفسهها میچرخید. با خودش زمزمه کرد:
-پروندهها گمشده، چه جالب.
شونه بالا انداخت:
-انگار داریم تلافی کار همو در میاریم.
هرچقدر که جلوتر میرفت، بیشتر متوجه جمعیت اطرافش میشد؛ کلافه دستی توی موهاش کشید و به قدماش خیره شد. توی ردیف خلوتتری پیچید و قفسههای لوازم آشپزخونه رو از نظر گذروند که چیزی توجهش رو جلب کرد.
ییبو به ترتیب به آدمای هر ردیف نگاه میکرد تا ژانو پیدا کنه. بالاخره تونست از لباس ژان تشخیصش بده. سمتش راه افتاد.
ژان با دقت داشت با وسیلهای که دستش بود ور میرفت که ییبو کنارش رسید. چشمش به وسیلهای که دست ژان بود افتاد؛ سرشو کج کرد و گیج پرسید:
-این دیگه چیه؟
ژان با صدای ییبو کمی جا خورد و سمتش برگشت:
-ترسوندیم.
لحظهای به وسیلهای که دستش بود، نگاه کرد:
-این اختراع زندگی بشریت رو بسیار بسیار آسون کرده!
به ییبو زل زد و ادامه داد:
-همیشه کمبودشو تو زندگیم حس میکردم...
ییبو یه ابروشو بالا انداخت:
-چی هست؟
-من میخوامش وانگ!
-آخه چیه؟ به چه درد میخوره؟
-تو ارزش این وسیله رو درک نمیکنی.
ییبو هوفی کشید:
-خیلیخب...
ژان یکی دیگه برداشت و گفت:
-برای توم برمیدارم.
-من حتی نمیدونم چیه.
-چیز مفیدیه.
ییبو شونهای بالا انداخت؛ دستهی سبدو گرفت و پرسید:
-دیگه چی مونده؟
ژان گوشیشو دست ییبو داد:
-نمیدونم.
اون وسیله رو یه دفعه جلوی صورت ییبو برد و سرشو فشار داد که چنگکاش بیرون اومدن:
-میشه چشم یکی رو باهاش درآورد!
ییبو سرشو کمی عقب برد:
-فکر نمیکنم استفادهش این باشه.
چشماشو سمت لیست چرخوند و ادامه داد:
-قرص ماشین ظرفشویی، نرمکننده... ضدآفتاب؟
YOU ARE READING
•Mianju•
Fanfiction• میانجو 『کاپل: ییژان』 『ژانر: کرایم، انگست』 『نویسندگان: میلین و ایبو』 خلاصه: هردوی ما مثل تکتک افراد دیگهای که روزی روی این زمین زندگی کردن، نقابی به چهره داشتیم اما در مقابل هم مجبور بودیم حتی از چیزی ضخیمتر استفاده کنیم تا شاید بتونیم یه روز بی...