「Part 15」

268 78 5
                                    

گلوی ژان از دادش سوخت:

-انصاف نیست!

ییبو رو به عقب هل داد که باعث شد خودشم به دیوار کنارش کوبیده بشه. ییبو ناخودآگاه دوباره سمتش رفت تا از افتادنش جلوگیری کنه اما ژان دستش رو کنار زد و گفت:

-چجوری ممکنه؟! این لعنتی امکان نداره!

ییبو نفسشو به شکل بازدمی بیرون داد. هنوز به ژان خیره نگاه می‌کرد.

-لعنتی! کی اینجوری شد؟!

ییبو با کمی تاخیر جواب داد:

-شیش ماهی ازش می‌گذره.

ژان اولین بار بود که نمی‌دونست باید سر کی داد بزنه، باید کی رو مقصر بدونه و عصبانیتیو که ذره ذره‌ی وجودشو تسخیر کرده، سر کی خالی کنه. دندوناشو ناخودآگاه روی هم فشار می‌داد. سرشو پایین انداخت و با عجز موهاشو تو مشتاش کشید. امکان نداشت... نمی‌تونست باور کنه... اگه ییبویی نباشه پس این‌ همه بدبختی برای چی بوده؟! برای خود نفرت‌انگیزش؟ برای یه سری آدم عوضی‌تر از خودش؟ نباید اینجوری بشه! نباید! بدون اینکه متوجه باشه داشت خودشو به دیوار پشت سرش می‌کوبید.
ییبو بلافاصله سمتش رفت، بازوهاشو گرفت و از دیوار دورش کرد. صداش از کلافگی کمی بالا رفته بود:

-بس کن دیگه!

ژان سرشو بالا آورد و با چشمای سرخی به ییبو زل زد:

-حق نداری!... حق نداری همه‌چیو خراب کنی...

ییبو که حتی دلش نمی‌خواست بدونه ژان داره در مورد چی حرف می‌زنه، سمت اتاق کشیدش:

-برای امشب دیگه کافیه ژان خب؟!

ژان خودشو از بین دستای ییبو بیرون کشید و چند قدمی عقب رفت:

-دست از سرم بردار! فقط ولم کن! ولم کن!

یه دستشو به دیوار گرفت و کشون کشون سمت اتاق رفت. نیاز داشت تنها باشه تا حداقل بتونه به خودش بفهمونه چه بلایی سرش اومده و باید چیکار کنه اما کاسه‌ی صبر ییبو دیگه لبریز شده بود. خودشو به ژان رسوند، محکم‌تر از قبل بازو‌شو گرفت و با قدمای تند سمت اتاق رفت. ناگیسارو از جلوی در کنار زد و با ژان وارد اتاق شد. با ضربه‌ای ژانو روی تخت انداخت:

-از گوش کردن به حرفات خسته شدم! چرا فکر می‌کنی هر مشکلی وجود داشته باشه افکار بی‌نقص توئن که می‌تونن حلش کنن ها؟! خودت می‌دونی اون همه‌ای که ازش حرف می‌زنی چیه یا فقط می‌خوای دنبال یه چیزی بگردی که اشتباهاتو گردنش بندازی؟!

ژان همینطور که لبه‌ی تخت نشسته بود، سمت پاش خم شده بود و ساق پاشو، کمی بالاتر از جایی که پانسمان شده بود، توی مشتاش فشار می‌داد. سر تکون داد و با صدای ضعیفی گفت:

-اشتباه کردم.

بعد از مکثی بازوی ییبو رو گرفت تا بتونه بایسته و با صورتی جمع‌شده از درد سمت سرویس اتاق رفت.
ییبو همونطور که از عصبانیت نفس نفس می‌زد، با نگاهش ژانو دنبال کرد.

•Mianju•Onde histórias criam vida. Descubra agora