「Part 17」

292 83 5
                                    

درست نمی‌دونست چقدر، شاید حدود دو ساعتی از رفتن ییشینگ و ناگیسا می‌گذشت. مثل همیشه حواسش کاملا به صداهای اطرافش بود اما از بعد اون صداهای وحشتناک از اتاق ییبو، دیگه خبری ازش نداشت.

سینی نیم‌خورده‌ی صبحونه‌ش و ورقه‌ی خالی مسکنا روی پاتختی بودن. بهتر از چند ساعت قبلش بود. از روی تخت بلند شد و به زور خودشو به در اتاق رسوند. توی راه‌رو دستشو به دیوار گرفته بود و خودشو جلو می‌کشید؛ امیدوار بود ییبو توی اتاقش باشه.

پشت در رسید و بهش خیره شد. آب دهنشو قورت داد و سرشو به در تکیه داد. مشتشو بالا آورده بود تا در بزنه اما تردید توی وجودش موج می‌زد. دستشو پایین آورد. چند دقیقه‌ای همینطور پشت در ایستاده بود که بالاخره با صدای آرومی گفت:

-ییبو؟...

ییبو چشماشو آروم باز کرد و اطرافشو از نظر گذروند. مطمئن نبود درست شنیده یا نه.
ژان تکیه‌شو به در داد و روی زمین نشست. بعد از سکوتی نسبتا طولانی آروم به در زد و تکرار کرد:

-ییبو؟

ییبو سرشو از روی زمین بلند کرد. امکان نداشت اشتباه کنه، این صدای ژان بود که از پشت در می‌شنید ولی نمی‌تونست باور کنه بعد از اتفاقی که دیشب افتاد، اون هنوزم اسمشو به زبون میاره. دوباره صدای ژان به گوشش رسید:

-ییبو اونجایی؟...

ژان مردد ادامه داد:

-خوبی؟...

ییبو لباشو روی هم فشار داد. بیشتر از قبل خودشو سرزنش می‌کرد. ژان با وجود حال بد و شرایط پاش تا پشت در اتاق اومده بود تا حال ییبو رو بپرسه درحالی که ییبو حتی حاضر نشده بود به اتاق برگرده تا ببینه ژان زنده‌ست یا مرده.
ژان بعد از چند دقیقه‌ای سکوت این‌ بار با لحنی نگران‌تر از قبل و صدایی کمی بلندتر گفت:

-ییبو صدامو می‌شنوی؟... یه... یه چیزی بگو... لطفا...

ییبو آب دهنشو قورت داد:

-می‌شنوم...

ژان نفسشو با صدا بیرون داد. بعد مکث کوتاهی باز پرسید:

-خوبی؟

ییبو تن صداشو کمی پایین آورد:

-نمی‌دونم...

-باز حالت بد شد؟...

-نه.

ژان ناخودآگاه سر تکون داد. سعی کرد چیزی بگه:

-من...

بغضی که تو گلوش نشسته بود، اجازه حرف زدن بهش نمی‌داد. تمام زورشو جمع کرد و با همون صدای گرفته‌ش ادامه داد:

-من متأسفم...

ییبو فقط به سقف خیره شده بود. هر جور که فکر می‌کرد این ژان نبود که باید این کلمه رو به زبون می‌آورد و حالا که اینکارو کرده بود، ییبو حس بدتری نسبت به خودش داشت.
ژان همینطور که بغض گلوشو فشار می‌داد، خنده‌ش گرفت؛ اشکاش صورتشو پوشوندن و گفت:

•Mianju•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora