「Part 23」

281 83 11
                                    

ژان سوزشو با تمام وجود حس کرد؛ این بار صدای داد دردناکش حتی گوشای خودشم آزار داد.

ییبو انتظار داشت اون گلوله تو کمتر از چند ثانیه جونشو بگیره ولی قبل از اینکه بفهمه دردی حس نکرده، با صدای ژان جا خورد و فورا سمتش چرخید. چشماش از دیدن ژان که روی زمین دستای خون‌آلودشو روی پای زخمیش فشار می‌داد، گرد شدن. اصلا حتی به فکرشم نمی‌رسید که ژان همچین کاری بکنه. فورا سمتش رفت؛ ناخودآگاه صداش از اضطراب و کلافگی بلند شده بود:

-چه مرگته آخه تو؟!

کنار ژان روی زانوش خم شد؛ دستاشو بالای پای ژان اینور و اونور می‌کرد. نمی‌دونست باید چی کار کنه. شوان با عجله وارد پذیرایی شد. ییبو سرشو بلند کرد و گفت:

-بجنب زنگ بزن به یه دکتری چیزی!

『چند ساعت بعد』
ژان همینطور که از درد صورتشو جمع کرده بود با خنده گفت:

-این دفعه‌ واقعا دردش بیشتر بود.

ییبو روی مبل کنار تخت نشسته بود. آرنجاشو روی زانوهاش گذاشته بود و به زمین خیره نگاه می‌کرد.
ژان سرشو روی بالشت رها کرد:

-اگه اینم جواب نمی‌داد دیگه نمی‌دونستم باید چیکار کنم.

ییبو همچنان چیزی نگفت که ژان باز سکوتو شکست:

-دروغ گفتی.

ییبو درست نمی‌دونست منظور ژان چیه ولی حتی نمی‌خواست بپرسه، حتی نمی‌خواست سرشو بلند کنه.

-من هنوز یه جایگاهی دارم.

ییبو بعد از مکثی زمزمه کرد:

-من کسی بودم که متهم به بازی کردن شده...

.

-پس داری باهاش بازی می‌کنی.

-یادم نمیاد اجازه‌ی نظر دادن در مورد کار و زندگیمو بهت داده باشم.

هائوران جوابی نداد، توی سکوت به برگه‌های روی میز خیره شد. ژان برگه‌ای که توی دستش بود رو روی میز برگردوند و گفت:

-همشون همینه؟

-آره.

-یکی از محموله‌ها رو لو بده.

هائوران با تعجب پرسید:

-از محموله‌های خودمون؟!

-آره.

-می‌دونی چه ضرری می‌کنیم؟!

-بعضی اوقات نیازه ضرر کنی تا چیز بزرگ‌تری رو به دست بیاری، در ضمن من کاری نمی‌کنم که برام سود نداشته باشه.

ژان از جا بلند شد و کوله‌ش رو روی دوشش کشید؛ سمت در ورودی رفت که هائوران با بی‌میلی سر تکون داد و گفت:

•Mianju•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang