خودشو روی تختش انداخت و یه دستشو زیر سرش گذاشت. لبخندش به هیچوجه از روی صورتش پاک نمیشد. سرخوشتر از هروقت دیگهای بود؛ این سرخوشی از کار احمقانهای بود که قرار بود انجام بده. با خودش زمزمه کرد:
-ژان تو دیوونهای... کارت دیوونگیه... و هی، من عاشق این دیوونگیم!
بعد مکث کوتاهی ادامه داد:
-به نظرت زنده میمونیم؟
خودش جوابش رو داد:
-حتما!
سر تکون داد:
-ممنون که بهم ایمان داری.
باز گفت:
-اون آخر مارو به کشتن میده احمقا!
یه ابروشو بالا انداخت و گفت:
-میتونین بکشینش.
بعد چند ثانیه گفت:
-بوم! منفجر شد قربان.
لبخند یهطرفهای زد:
-خوبه.
فورا روی تخت نشست و آروم گفت:
-هی قراره بریم مهمونی، جنتلمن و در عین حال بیشعور و وحشیترینتون کدوم بود؟
قیافهی متفکری به خودش گرفت و بعد از روی تخت بلند شد. سمت آینهی قدی اتاق رفت و به خودش خیره شد. زمزمه کرد:
-بهت افتخار میکنم. من به جای تمام کسایی که باید بهت افتخار میکردن، بهت میبالم.
به چشمای خودش توی آینه خیره بود. طولی نکشید که خودشو رها کرد و روی زمین نشست. انگشت اشارهشو آروم سمت آینه برد و لمسش کرد:
-افتخار کردن تو خود مرگه. ازت متنفرم.
سرشو جلو برد و پیشونیشو به آینه تکیه داد:
-ولی من که جز تو کسیو ندارم. انصاف نیست دوستم نداشته باشی...
سرشو کمی کج کرد و ادامه داد:
-ییبو؟ آره اون واقعا شبیه یه دوستپسر ایدهآله که توی فیلما نشون میدن. اوه فکرشو بکن... فکر کن بفهمه ژان کوچولوی بانمک و معصومش چه موجودیه... فکر کنم اون روز یه دوئل داشته باشیم، یکی مغز اونیکی رو سوراخ میکنه. واقعا نمیخوام اون صورت جذاب و مردونه رو خونآلود ببینم.
سرشو عقب برد و به خودش خیره شد:
-آره اگه همه چیزو اون اول بهش میگفتم، اوضاع بدتر بود. عمرا قبولم نمیکرد. حتی اگه قبولم میکرد، چه جوری میتونستیم مطمئن باشیم یه شب یکیمون شکم اونیکی رو پاره نمیکنه.
شونه بالا انداخت و با پوزخندی که گوشهی لبش نشسته بود، گفت:
-صنف شریفمون خیلی کارو سخت کرده.
![](https://img.wattpad.com/cover/283786200-288-k568855.jpg)
ESTÁS LEYENDO
•Mianju•
Fanfic• میانجو 『کاپل: ییژان』 『ژانر: کرایم، انگست』 『نویسندگان: میلین و ایبو』 خلاصه: هردوی ما مثل تکتک افراد دیگهای که روزی روی این زمین زندگی کردن، نقابی به چهره داشتیم اما در مقابل هم مجبور بودیم حتی از چیزی ضخیمتر استفاده کنیم تا شاید بتونیم یه روز بی...