「Part 16」

286 80 4
                                    

『چند ساعت بعد』
ییشینگ همونطور که سینی غذارو با یه دستش نگه داشته بود، خمیازه‌ای کشید. پیش خودش زمزمه کرد:

-وانگ با این دوست‌پسربازیت ببین چه آشی پختی برامون...

آه کشید و نگاهی به بشقاب که با تخم‌مرغ و بیکن پر شده بود،ک انداخت:

-خدمتکارم شدیم...

کشون کشون از پله‌ها خودشو بالا کشید و سمت اتاقی که ییبو بهش گفته بود، رفت. پشت در ایستاد و با لحن کشداری گفت:

-تق تق؟ دوست‌پسر سابق وانگ؟

چند لحظه منتظر شد ولی جوابی نشنید. دوباره گفت:

-الو؟ بیداری؟

بازم تنها چیزی که دریافت کرد، سکوت بود. آهی کشید و گفت:

-خیلی خب من دارم می‌آم تو.

دسته‌ی درو پایین داد و درو باز کرد؛ سرکی توی اتاق کشید. ژان هنوز کف اتاق دراز کشیده بود و تنها نگاه خمارش به در دوخته شده بود. وقتی ییشینگ چشمش به ژان افتاد، یه ابروشو بالا انداخت و گیج نگاش کرد. زیر لب گفت:

-این دیگه... چه مدلشه؟...

ژان نگاهشو از ییشینگ گرفت، چشماشو بست و سرشو پشت ساق دستاش پنهان کرد. ییشینگ به خودش اومد و وارد اتاق شد. سینیو روی تخت گذاشت و سمت ژان رفت:

-هی با خودت چی کار کردی؟

ژان آب دهنشو قورت داد و لبای خشک شده‌ش رو از هم فاصله داد؛ با صدای گرفته‌ و ضعیفی گفت:

-بهم یه مسکن بده.

ییشینگ کنارش روی یه زانو نشست:

-مسکن؟ فکر کنم قبلش باید پاشی نه؟

دست ژانو دور گردنش انداخت و با زور و زحمت روی تخت کشیدش. نگاهی به صورت رنگ‌پریده، خونی و کبود ژان انداخت:

-اوه... رفیق حسابی حالت خرابه ها.

سینیو کنارش گذاشت:

-وانگ دستور صادر کرد برات صبحونه بیارم.
ژان به تاج تخت تکیه داده بود و حتی اونقدر جونی براش نمونده بود که تکون بخوره. لب زد:

-لطفا... درد داره...

-من که حرفی ندارم فقط معده‌ت به فنا می‌ره.

از توی جیبش ورقه قرصی در آورد و سمت ژان گرفت. ژان فورا ورقه‌ی قرصو گرفت و با دستایی که می‌لرزیدن چندتا از مسکنا رو باز کرد و بلافاصله همه رو قورت داد. ییشینگ لیوان آبیو که کنار بشقاب توی سینی بود سمت ژان گرفت:

-بیا بگیر خفه نکنی خودتو وانگ زنده زنده می‌سوزونتم.

ژان بعد از مکث کوتاهی لیوان آبو از ییشینگ گرفت و گلوی خشک شده‌ش رو کمی تر کرد. زمزمه کرد:

•Mianju•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang