「Part 42」Last Part

530 70 71
                                    

『شش ماه بعد』
به قسمت بالایی تختش که کمی جلو اومده بود، تکیه داده بود و با چهره‌ای خشک و بدون حالت خیره به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد. سینی غذاش روی پایه‌ی جلوش بود ولی چون طبق معمول همیشه بهش حتی دست هم نزده بود، دوباره دستاشو توی دستکشای پارچه‌ای پیچیده بودن و با نوارای پلاستیکی به دو طرف تخت گره کرده بودن. بیشتر ساعات روزو توی چنین حالتی به سر می‌برد و هیچکس ابدا نمی‌تونست از اتاقش خارجش کنه. از این وضع چندان ناراضی نبود.

زن برگه‌ها و پوشه‌هاشو محکم‌تر از قبل تو بغلش فشرد و در زد. امیدوار بود جوابی از پشت در بگیره.
ییبو فورا سرشو سمت در چرخوند. خیلی وقت بود که حتی صداهای معمولی‌ای مثل این بدجوری از جا می‌پروندنش و باعث می‌شدن قلبش دیوانه‌وار به قفسه‌ی سینه‌ش بکوبه. تنها کاری که هر بار ازش برمی‌اومد این بود که به در خیره بشه و سکوت کنه.

بعد از مکثی وقتی زن متوجه شد قرار نیست جوابی بگیره آروم درو باز کرد، نگاهش توی اتاق چرخید و درنهایت روی ییبو ثابت موند. درحالی که لبخندی روی لبش نشسته بود، با قدمای آرومی داخل اتاق رفت و گفت:

-بهتر از چیزی که ازت تعریف می‌کنن به نظر میای ییبو.

درو پشت سرش بست و سمت تخت ییبو راه افتاد. روی صندلی کنار تخت نشست و ادامه داد:

-اسم من یانگ لیانه.

نگاهش به ظرف غذای ییبو کشیده شد و پرسید:

-از غذاهای اینجا خوشت نمیاد؟

ییبو نگاهشو از لیان گرفت و به سینی زل زد. چند لحظه‌ی بعد به جای دیگه‌ای خیره شد.
لیان نگاهی به پوشه‌های توی دستش انداخت و بعد از چند ثانیه سکوت پرسید:

-ژان امروزم بهت سر زده؟...

انگار با شنیدن اسم ژان، هوش و حواس ییبو کمی جمع حرفای لیان شد. با تأخیر و خیلی آروم گفت:

-شب.

لیان سر تکون داد:

-پس دیشب هم اومده پیشت... و بازم دعواتون شد؟

ییبو آهسته سرشو پایین انداخت و توی خودش جمع شد. با به یاد آوردن کلماتی که ژان با داد توی ذهنش تکرار می‌کرد، بغض کرد. لیان متوجه بغض ییبو شده بود پس با ملایمت بیشتری ادامه داد:

-می‌خوای با هم درموردش حرف بزنیم؟

ییبو سرشو به طرفین تکون داد. بیشتر از این نتونست بغضشو نگه داره؛ اشکاش به سرعت روی گونه‌هاش جاری شدن و روی ملافه چکیدن. لیان پرسید:

-اون سرزنشت می‌کنه؟

ییبو بدون توجه به حرف لیان زمزمه کرد:

-تقصیر من بود...

-چی تقصیر تو بود؟

-اگه دیگه نخواد بیاد...

•Mianju•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang