「Part 28」

230 71 8
                                    

ییبو روی تخت سفت و سردش نشسته بود و بدون توجه به بقیه‌ی زندانیای اون واحد، نقطه‌ایو خیره نگاه می‌کرد.

-وانگ؟

نگهبان وقتی ییبو رو روی تخت دید، نرده‌های سلول رو کشید و بازش کرد. سمت ییبو رفت و ادامه داد:

-پاشو، بجنب!

ییبو آه کشید:

-هواخوریم اجباریه؟

-انگار خیلی بهت خوش گذشته.

نگهبان اینو گفت و جلوی ییبو ایستاد تا دستاشو با دستبند ببنده، کلافه گفت:

-بجنب!

ییبو آروم جواب داد:

-آره خیلی...

و از جاش بلند شد. نگهبان دستای ییبو رو جلوش بست؛ یه دستشو پشتش و با دست دیگه‌ش هم گردن ییبو رو به پایین خم کرد و سمت راه‌رو هدایتش کرد:

-حیوونایی مثل تو رو باید صدبار بکشن.

ییبو بی‌تفاوت گفت:

-اگه واقعا بمیرم قدردانشم.

بعد از گذشتن از چند راه‌رو به در سفید رنگی رسیدن و وارد اتاقی شدن که دیوارایی به همین رنگ داشت. نگهبان روی صندلی نشوندش و از اتاق بیرون رفت.

ییبو بعد از مکثی سرشو خیلی آروم سمت راستش چرخوند و نگاهی به شیشه‌ی مشکی رنگ بزرگی انداخت. می‌دونست کسایی اون پشت هستن که می‌تونن ببیننش. خیلی نیاز نبود فکر کنه تا متوجه بشه توی اتاق بازجوییه. دوباره سرشو رو به جلو چرخوند و به در زل زد.

زمان زیادی نگذشته بود که در اتاق باز شد. کسی وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست؛ با مکث سمت ییبو برگشت. ییبو بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه گفت:

-امروز واقعا روز عجیب غریبیه مگه نه؟

ناگیسا آروم سر تکون داد:

-آره واقعا...

بعد از چند لحظه ناگیسا روی صندلیِ روبه‌روی ییبو نشست و برگه‌هاییو که دستش بود، روی میز گذاشت؛ چشماشو دوباره سمت ییبو چرخوند. ییبو بعد از مکثی گفت:

-چجوری باید ازت استقبال کنم؟

-انتظار خاصی ندارم.

-خوبه.

بعد از چند لحظه سکوت ناگیسا نفسشو بیرون داد و نگاهشو سمت برگه‌ها چرخوند:

-تاریخ دادگاهت مشخص شده.

چند ثانیه مکث کرد تا واکنشی از ییبو دریافت کنه ولی ییبو چیزی نگفت؛ ناگیسا حس خوبی از این بابت نداشت ولی مجبور بود ادامه بده. دستشو به گردنش کشید و گفت:

-با هر کسی که می‌شناختم صحبت کردم... اگه بتونی کمک کنی که بقیه‌ی اشخاص مورد هدف این پرونده دستگیر بشن حتی در حد یه سرنخ مارو بهشون نزدیک کنی، قطعا موقع صادر کردن حکمت بهت تخفیف داده می‌شه.

•Mianju•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora