part2

650 58 22
                                    

تا شب نقشه هامونو مرور کردیم حدود ساعت هفت بود که به فرزاد زنگ زدم بعد از چهارتا بوق صداش توی گوشم پیچید
فرزاد:ملانی؟
+سلام فرزاد چه طوری
فرزاد:خوبم
زیبا اشاره کرد بزار روی بلندگو
صدا رو روی بلند گو گذاشتم و گفتم:فرزاد امشب خونمون خالیه میتونی بیای پیشم
زیبا جلوی دهنشو گرفته بود نخنده
فرزاد من و من کنان گفت:راستش خب....باشه میام عزیزم
+مرسی دوستت دارم زود بیا
گوشی رو قطع کردم سه تایی بلند خندیدیم
زیبا:زود باش باید یه چیز خوب بپوشی و ارایش کنی
وارد اتاق شدیم زیبا شروع کرد به ارایش کردن من
صنم:من یکمی استرسی شدم دردسر نشه
+نترس هیچ پسری نمیره شکایت کنه بگه از یه دختر کتک خوردم
زیبا:ما کارای ترسناک تر اینم کردیم
مثلا از فایل اساتید دانشگاه دزدی کردیم،  شیشه ماشین جعفری استاد ملی رو شکستیم
صنم:ما چه ادمای بدی هستیم
خندیدم
+خیلی تازه یادتونه  برف اومده بود روژان همکلاسی صنمو حول دادیم با کون خورد روی زمین
هر سه تایی خندیدیم
زیبا:خببب اینم از این
سرمو بلند کردم توی ایینه به خودم نگاه کردم
+جون عجب چیزی
رفتم سراغ کمدم یه شلوار چرم و کت کوتاه چرم در اوردم و پوشیدم زیپ کتم رو یه جوری گذاشتم که چاک سینم باز باشه
صنم:جوننننن چه ممه هایی  اصلا یکم به من بدی بخورم حالم خوب میشه
+گمشو متجاوز
صدای زنگ در بلند شد
+عهههه چه زود اومد
زیبا:پسری اشغال
سریع اسپری فلفل رو گذاشتم توی جیبم
و رفتم سمت ایفون با دیدن قیافه فرزاد سریع دکمه رو زدم  کفشمو پوشیدم رفتم بیرون  فرزاد وارد حیاط شد با دیدن من کپ ‌کرد  دویدم سمتش خودمو توی بغلش انداختم
+وایییی فرزاد دلم واست تنگ شده بود
دلم میخواست بالا بیارم محکم بغلم کرد و گفت:منم
ارواح اون عمه خرابت
با دستش صورتمو گرفت و لباشو روی لبام گذاشت
چشمام گشاد شد محبور شدم عدای این دخترای خوبو در بیارم و جواب بوسشو دادم
ازش جدا شدم  
+واست یه سوپرایز اماده کردم
به سینه هام زل زد و گفت:چی
+هوممم. باید ببینی اینجوری  نمیشه
دستشو گرفتم به سمت انباری رفتیم جلوی در انباری ایستادم و گفتم:با این  پارچه چشماتو ببند 
فرزاد:چقدر تو عجیب شدی
با ناخونام گردنشو  نوازش کردم و گفتم:فهمیدم که واسه دوست پسرم وقت نمیزارم به هر حال تو هم نیاز هایی داری که باید رفع بشه توسط من
نیشخند زد و گفت:چشمامو میبندم ببینم سوپرایزت چیه
چشماشو بست دستشو گرفتم  و به سمت انباری بردمش وقتی رفت توی اتاق  چوب بزرگ  رو برداشتم همونجوری که زیبا گفت بزنم جوری که نمیره.
چوب رو  توی سرش کوبیدم مثل یخ تیکه گوه افتاد زمین
دوتا سوت خیلی بلند زدم   یعنی که بچه ها وارد عمل بشن
صندلی رو   گذاشتم وسط
زیبا و صنم اومدن
زیبا:بیهوشه؟
+نه از خوشحالی دیدن ممه هام پس افتاده
صنم:الان چی کار کنیم
+دست و پاشو ببندیم
سه نفری گذاشتیمش روی صندلی. دست و پاشو محکم با طناب بستیم
چشم بند رو باز کردم از روی چشمش
صنم با مشت کوبید توی تخماش. من و زیبا جیغ زدیم
صنم:مگه هدف این نبود
منو زیبا به هم نگاه کردیم بعد به صنم
+چرا ولی خب یهویی این کارو کردی
زیبا:بچه ها  از فیفی استفاده کنیم
+فیفی؟
زیبا:اره  من میرم میارمش
سه تا صندلی گذاشتم روبه روی این مرتیکه  آشغال با صنم نشستیم
صنم:ولی ادرنالین خونم رفته بالا بلید سرویسش کنم تا دیگع بی ناموسی نکنه
در حالای که زیپ کتمو بالا میکشیدم گفتم:این فکر کرده من خیلی احمقم؟
صنم:هر کی قیافتو ببینه فکر‌میکنه خیلی خانوم و مظلومی کسی نمیدونه چه عفریته ای  پست این چهره هست
زیبا با فیفی اومد و نشست
زیبا:به هوش نیومد
صنم:مثل این فیلما اب بپاشیم روش 
بلند شدم شلنگ اب روی برداشت  بازش کردم با فشار زیاد گرفتمش روی فرزاد
چشماشو باز کرد درحالی که نفس نفس میزد سعی میکرد داد بزنه
اب رو بستم
فرزاد:تو دیونه ای
نشستم رو به روش
+کجاشو دیدی
به صنم و زیبا نگاه کرد و یهویی داد زد
فرزاد:گفتم تو از این غلطا نمیکنی ‌پس نقشه بود
سه تایی خندیدیم
+فکر کردی با این فرم‌ و قیافت من حاضرم باهات بخوابم کودن  لیاقت تو کیانای پلنگه این یه درس میشه واست تا از این گوه ها نخوری
فرزاد:دستای منو باز کنید دخترای دیونننه
فیفی رو بردم نزدیک صورتش تعجب کرد
+فیفی موش
فیفی یهویی وحشی شد شروع کرد به چنگ انداختن فرزاد
فرزادم  جیغ داد میکرد. فیفی رو عقب کشیدم و انداختمش توی بغل زیبا
کل صورتش زخمی و خونی شد و جای چنگ فیفی روی کل صورتش بود از درد ناله کرد
+فکر کردی میتونی با من بازی کنی من خودم سازنده همه بازی هام
صنم:حالا نوبت منه
من نشستم صنم رفت جلوش با مشت کوبید وسط پاهاش
صنم:آشغال. بی ناموس. کاری میکنم بچه دار نشی
مشت بعدی رو زد و مشت بعدی
+صنم بسه
یهویی یه مشت کوبید توی صورتش صندلی چپه شد افتاد زمین
فرزاد بلند ناله کرد
زیبا:من ناخونام میشکنه وگرنه میزدمش
بلند شد شلنگ اب رو باز کرد و گرفت روش.
فرزاد:کمکککک یکییی کمک کنه منو از دست این دخترا دیوونه نجات بده
لبخند زدم
+تا فردا همینجا می مونی
فرزاد:دختره عوضی هرزه
خون جلو چشمم رو گرفت لگد محکمی نثار شکمش کردم
+هرزه خودتی و اون دوست دختر کثافتت
از درد فریاد کشید میدونستم ضربه های پام چقدر درد داره
یهویی در انباری باز شد مامان و یه مرده اومدن تو
مامان با دیدن  فرزاد جیغ زد و گفت:ملیییییی این کیه ؟
خیلی ریلکس گفتم:فکر‌ کنم شما باید بگید این کیه
مامان:ملییی منو دیونه نکن
+این عوضی منو به خاطر کثافت کاریش میخواست منم کاری کردم تاوانشو پس بده.
فرزاد:لطفا منو نجات بدین
+خفه شو تا از وسط دوتا نشدی
مامان:زیبا و صنم بیرون من میخوام با این دوتا تنها حرف بزنم
به اون مرد قد بلند کت و شلواری که موهای بلندش تا زیر گوشش می اومد نگاه کردم
+مامان این اقا کی هستن
مامام:بشین ملانییییی ریچی
وضعیت خیت بود وقتی مامانم منو با اسم فامیلی  صدا میزد یعنی دهنت سرویسه
نشستم روی صندلی
مامان:چرا همچین کاری کردی اگه
می مرد  چی؟
+حقشه
مامام کپ کرد و گفت:از کی اینجوری شدی
+مامان من  نکشتمش فقط چند تا مشت و لگد و چند تا اثر پنجه فیبی روی بدنشه یکم خیسش کردیم
مامان:چرا؟
+چون که منو به خاطر کثافت کاریاش میخواست وقتی دید من دختر خوبیم. بهم خیانت کرد
فرزاد:ایکاش هیچ وقت باهات اشنا نمیشدم
+آشغال
مامان:زود باش دست و پاشو باز کن
با بی میلی سمت فرزاد رفتم دست و پاشو باز کردم 
به سختی بلند شد  مامان رفت سمتش یه سیلی خوابوند توی گوشش
مامان:هیچ کس نمیتونه با دختر من اینجوری رفتار کنه بهتره زود تر گورتو گم کنی
فرزاد  به سختی از انبار بیرون رفت
منم اومدم بیرون  با دیدن صنم و زیبا و
سه تا پسر کت و شلواری کپ کردم
+فتبارک الله احسن الخالقین
زیبا:دقیقا منم همینو گفتم
صنم:نکنه خاله دریا منو کشته توی بهشتم
+واقعا انتظار داری به بهشت بری
زیبا:چرا حرف نمیزنن
+شاید لالن
یکیشون که خیلی سنش بیشتر بود و قیافه جدی داشت با اون چشمای ابیش زل زده بود به زیبا
+هووووو بابا  نون بدم سیر بشی
برگشت سمتم
زیبا:بی ادب
+ندیدی چه طوری داره قورتت میده سن باباتو داره
مامان:ملانی
+بله
مامان:اینا برادراتن اینم پدرته
حرفاش واسم نا مربوط بود گفتم:چی؟
زیبا:بابا و برادر؟
همون مرده اومد جلو و گفت :من سالواتور ریچی هستم
+مامان تو چی کار کردی ؟
مامان:اونا واسه دیدن تو اینجا نیستن
+پس واسه دیدن عمم اینجان
مامان:بی تربیت نباش
سالواتور:ما از مادرت خواستیم تا دو روز اینجا بمونیم. بعد میریم
زیبا:الان اینا داداشای تو هستن؟
+والا نمیدونم مامان من زاییده یا یکی دیگه ولی احتمالا داداشای من باشن
صنم:از دوستی باهات خیلی احساس رضایت دارم
+چون مهمون مادرم هستین  ولی بعد از این دو روز نمیخوام هیچ وقت دیگه ببینمتون
مامان:ملانی
+چیه مامان  تا الان نبودن از الانم نباید باشن
سالواتور:چرا از من فرار میکنی
+چون که تو منو ترک کردی.
همون پسر چشم رنگی ترسناکه با صدای بمش گفت:اون پدرته و احترامش واجبه
با عصبانیت رو به روش وایسادم داد زدم:به تو گوه خوریش نیومده.
چشماش گشاد شد و بعد اتیش خشم توی چشماش قد کشید
یکم ترسیدم ولی کم نیاوردم
سالواتور با  تذکر گفت:کارلو
مامان یهویی داد زد :بسهههههه همه برید داخل هنوز اون پسره یادم نرفته
با صنم و زیبا وارد خونه شدیم خودمو روی مبل انداختم زیبا و صنم کنارم نشستن
زیبا :یعنی کارلو چند سالشه
صنم:هر چی هست یه ده سال از تو بزرگتره
+من میگم اون یکی چرا روی گونش زخم بود
صنم:حتما دعواییه
+اون یکی رو دیدی  چشماش خاکستری بود دو برابر اینا قد و بالا داشت
عجب چیزی بود
زیبا:من اگه برم ایتالیا میرم پیش برادرای تو
+کار خوبی میکنی ولی کاندوم بخر
سه تایی خندیدیم
صنم:عصبانی نیستی ؟
+دیگه عصبانی نیستم 
زیبا:چه طور؟
+تا وقتی اینجان دنیا رو براشون جهنم میکنم
صنم:ای عوضی گفتم همینجوری اروم نیستی
خندیدم
در باز شد و مامان و اون چهارتا اسکل اومدن  و نشستن 
مامان:درباره اون پسره .... دیگه تکرار نشه خودتو تو دردسر ننداز

جدال فمیلیاWhere stories live. Discover now