part26

509 56 28
                                    

د.ا.د ملانی
+زیبا اروم باش. تو بارداری نباید به خاطر اون بچه هم که شده به خودت فشار بیاری
لویی:من با دکترش صحبت کردم گفت چند هفته ای هست که دیگه برای جلسه های هیبنوتیزمش نمیاد
+من باهاش حرف میزنم
زیبا:نمیخوام ،من نیازی بهش ندارم خودم میتونم از بچم مراقبت کنم
مامان:عزیزم  منم یه عمر سختی کشیدم تا ملانی رو بزرگ کنم میدونی چقدر سخته که به یه بچه کوچیک بدون پدرش رسیدگی کنی ؟
بابا:اگه کارلو  حافظه اشو به دست بیاره از این حرکاتش پشیمون میشه همه میدونیم که چقدر عاشقته و دوستت داره
مامان:لج نکن عزیزم  ما کمک میکنیم همه چی حل بشه
زیبا تغریبا  اروم شده بود اروم گفتم:نظرت چیه بهش تجاوز کنی
با تعجب بهم نگاه کرد و خندید
زیبا:تو دیوونه ای
+بالاخره خندیدی
محکم بغلش کردم
صحرا در حالی که آرشا توی بغلش بود اومد و گفت:خوشگل شده ؟
سر همی خرگوش که دوتا گوش‌ بلند داشت
همه خندیدن  بلند شدم و به سمتش رفتم آرشا رو بغل کردم و کنار لویی نشستم
+این که به خوشگلی من نیست خوبه
مامان :حسود نباش هنوز خیلی کوچیکه
+من خوشگل ترم
بابا:تو عروسک منی
زئوس:اینجا دیگه جایی واسه من و پائولو نیست
پائولو:اگه آرشا با این حجم بد اخلاقی بمونه من تضمین میکنم که یه ریچی اصله
مامان:پسرم اصلا بداخلاق نیست 
همین حرف مامان کافی بود تا آرشا با صدای وحشتناک گریه کنه
ترسیدم
+یکی اینو بگیرهههههه
لویی سریع آرشا رو گرفت و کمی تکونش داد تا اروم شد
مامان:نظرم عوض شد تو فعلا نباید بچه بیاری
بابا:بچه دیونه میشه
صنم از توی اشپزخونه داد زد
+غذا حاضرههههه
همه بلند شدن و رفتیم سر میز
لویی:من آرشا رو میبرم توی اتاق
لویی رفت همه نشستیم
مامان:صبر کنیم لویی بیاد
+شما بکشید
بابا:زشته تو اصلا شوهر داری بلد نیستی
زئوس:اره خب خواهرم وحشیه
+ایب ابا چرا منو تخریب میکنید قبل این که بیایم کیک خورد وقتی عصرونه میخوره شام نمیخوره
صحرا:واو چه باکلاس
صنم:حالاب رو صداش کن حیفه دست پخت منو نخوره
بلند شدم
+باشه از دست تو
بلند شدم به سمت اتاق آرشا رفتم در رو آروم باز کردم با دیدن  صحنه رو به روم قلبم لرزید
لویی در حالی که آرشا تو‌ بغلش بود  لالایی میخوند که بخوابه
صداش چقدر خوب بود دوست داشتم تا ابد این صحنه رو ببینم
اروم صورت آرشا رو نوازش میکرد و تکونش میداد .
سرشو بلند کرد با هم چشم تو چشم شدیم
لبخند زدم و به سمتش رفت دستمو دور کمرش حلقه کردم
اروم لالایی میخوند تا این که آرشا کاملا خوابش برد.
با احتیاط توی تخت گذاشتش و گفت:بریم
لباشو کوتاه بوسیدم و گفتم :بریم
لویی:من گرسنه نیستم یعنی خب یکم خستم
دستشو پشت گردنش کشید
+چیزی شده ؟
لویی:نه فقط خستم میدونی کارای شرکت چقدر سخت شده
+من کنارتم
لویی:خوبه که هستی
با هم دیگه پیش بقیه رفتیم کنار هم عذا خوردیم ،خندیدیم ،شوخی کردیم
اما کل مدت لویی توی فکر بود و فقط گاهی به من لبخند میزد احساس دلشوره داشتم.

جدال فمیلیاWhere stories live. Discover now