part25

502 54 42
                                    

تو‌ زندگیم حس عجیبی مثل این نداشتم
بغل کردن یه نوزاد
+خیلی کوچولوه
مامان:تو هم همینقدر بودی
بغض کردم
+ترسناکه ،ممکنه از دستم بیفته
مامان:تو محکم گرفتیش نترس
+اسمشو چی میزاری ؟
مامان:هنوز با بابات تصمیم نگرفتیم
بچه رو توی بغل مامان گذاشتم و گفتم:خیلی خوشحالم
مامان: یه روز منم بچه تو رو بغل میکنم
خندیدم
+هنوز زوده ها
مامان:خجالت بکش من از تو زود تر حامله شدم
زئوس از در اومد تو و گفت:میبینم داداشم به دنیا اومدههههههه
همه خندیدن
انقدر خسته بودم که توان ایستادن نداشتم ساعت ۸شب بود
+منو ببخشید میرم خونه یکم استراحت کنم فردا باز میام
مامان:عزیزم نیاز نیست رفتیم خونه بیا
صحرا:خیالت راحت من هستم خستگی از صورتت معلومه چشمات قرمز شده
بعد از بوسیدن مامان و بغل کردن بابا
از  بیمارستان بیرون اومدم و سوار ماشین شدم 
با سرعت به سمت خونه راه افتادم 

چشمام به زور باز میشد
وقتی جلوی خونه پارک کردم و پیاده شدم به یکی از محافظا گفتم:میشه تو ماشینو پارک کنی
سریع اطاعت کرد منم با حال زار رفتم تو خونه
گلوریا با دیدنم گفت :خانوم حالتون خوبه؟
+اره فقط خیلی خستم ،لویی کجاس ؟
گلوریا:مهمون واسشون اومد
+کی؟
گلوریا:یکی از همکاراشون  یه خانوم بودن
+آها
به سمت اتاق خواب رفتم کفش و لباسامو از تنم در اوردم موهامو باز کردم یه پیرهن خواب ساتن صورتی براق بدون شورت و سوتین پوشیدم  ادکلن مورد علاقه لویی رو زدم
با قدم های اهسته به سمت اتاق کارش رفتم پشت در ایستادم

لویی:حتما باید الان بهش رسیدگی کنم مگه تو شرکت وقت نیست
آریانا:شاید دلم واست تنگ شده
دستمو روی دهنم گذاشتم
لویی:اینو توی گوش هات فرو کن این که سر کار اومدی به لطف پدرته ولی اخراج کردنت دست منه یک بار دیگه سعی کنی وارد حریم خصوصی من بشی  یا بیش از اندازه به من نزدیک بشی هیچ تضمینی برای سالم بودنت نیست . من زنمو بیشتر از هر کسی توی‌ دنیا دوست دارم حالا این پرونده رو بردار و از اینجا برو
به دیوار تکیه زدم  و لبمو گاز گرفتم  تو قلبم کیلو کیلو قند آب میکردن
در اتاق باز شد و آریانا با قیافه عصبی اومد بیرون
با دیدن من زیر لب فحش داد و رفت
خندیدم ورفتم توی اتاق
لویی روی صندلی پشت میز نشسته بود
+غذا خوردی ؟
به سمتم برگشت و با تعجب گفت:کی برگشتی
+چند دقیقه ای میشه
به سمتش رفتم و گفتم:خیلی خستم به خواب نیاز دارم
روی پاهاش نشستم و سرمو روی سینش گذاشتم و چشمامو بستم
+خیلی دوست دارم .
سرمو بوسید و گفت:من بیشتر
+خوبه که هستی
لویی:آریانا رو دیدی ؟
+اره عصبانی بود
لویی:بریم تو اتاق؟
+بریم
خواستم بلند بشم که کمرمو محکم گرفت و  منو توی بغلش بلند کرد
لویی:با هم میریم
با هم دیگه رفتیم توی اتاق  منو روی تخت گذاشت پیرهنشو با یه حرکت  در اورد اومد کنارم خودشو روی من انداخت و سرشو  روی سینم گذاشت منم پتو رو مرتب کردم میدونست عاشق اینم که بخوابه روی شکمم  واسه همین وقتایی که خستم این کارو میکنه ...
لویی:بخواب شیرین من
چشمامو بستم و از خستگی شدید خوابم برد .
د.ا.د زیبا

جدال فمیلیاWhere stories live. Discover now