part16

446 56 43
                                    

د.ا.د زیبا
+لطفا دیگه هیچ چیزی رو ازم پنهان نکن
کارلو: درک کن توضیح دادن یه سری چیزا سخته من ...من خیلی آسیب دیدم و از طرفی به  کسایی که دوستشون داشتم صدمه زدم  اومدن تو زندگیم همه چی رو عوض کرد
کنارم رو تخت نشست و پتو رو روی خودم و خودش کشید و گفت:از دستت میدم
+اگه حقیقتو بگی هیچ وقت منو از دست نمی دی
کارلو:میدونی که من قبلا ازدواج کردم
ازدواج توی فمیلیا جنبه اقتصادی و سیاسی داره من هیچ علاقه ای به ازدواج نداشتم در ضمن سنم کم بود و کسی که باهاش ازدواج کردم از من بزرگ تر بود
خیلی غیر معمول رفتار میکرد
+چند سال بزرگ تر بود ؟
کارلو:ده سال
+چییییییی رسما مامام بزرگتو واست گرفتن
کارلو:دنبال این بود که از من حامله بشه
اینجوری جایگاهش توی خانواده بالا‌تر می رفت  منو مجبور به رابطه میکرد و من فقط ۱۷ سالم بود
+این وحشتناکه ....وحشتناکه......
کارلو :بعد از کلی تلاش نتونست حامله بشه چون من توی آبمیوه اش قرص جلوگیری انداختم
تا هفت سال پیش که یهویی اومد گفت من حامله ام  نمیدونستم چه طوری ولی حدس میزدم فهمیده بود که بهش قرص میدادم دیوونه شده بود توی خونه راه میرفت و میگفت واست پسر به دنیا میارم ...افکار جاه طلبانه داشت و میگفت پسر من بعد از پدرش کاپو میشه
‌ همه چی خوب بود تا این که فهمید بچه دختره  دیونه و غیر قابل کنترل شده بود کلی خدمه و محافظ واسش تو خونه گذاشتم یه وقت به خودش آسیب نرسونه ....
وقتی بچه به دنیا اومد حتی بهش شیر نداد بغلش نکرد
افکارش شیطانی تر و وحشتناک تر شدن تا وقتی که بلا دو ماهش شد و اون خودشو کشت

کپ کردم کارلو یه دختر داره .... یاد حرفی که ملانی بهم زد افتادم یکی پشت خط به کارلو گفته بابا
+بلا......الان کجاس ؟

کارلو:توی یه جای دیگه زندگی میکنه به دور از من
+چرا؟
کارلو:اون منو یاد تمام اتفاقات بدی که با مادرش تجربه کردم میندازه
+نه کارلو نباید اینو بگی اون به تو نیاز داره نمیتونی همچین کاری بکنی اون فقط پنج سالشه
کارلو با تعجب گفت:یعنی تو الان از این که من یه دختر دارم ناراحت نیستی
+نمیدونم یعنی خب.... یکم ناراحتم ولی انقدر عوضی نیستم که با یه بچه کوچیک مشکل داشته باشم اون باید کنارت باشه تو نمی تونی اونو ول کنی
کارلو:اون با پرستارش زندگی میکنه اونا مراقبش هستن
+میخوای با بچه منم اینجوری رفتار کنی ؟
از روی تخت بلند شدم
+واست متاسفم
به سمت تراس رفتم و روی صندلی نشستم دستمو روی شکمم گذاشتم
اگه بلایی سر من بیاد بچه ام اواره میشه
مرتیکه بی احساس
اشکام بدون اختیار من از چشمم سرازیر شده بود  نمیدونستم از چی باید ناراحت باشم از سختی که کارلو کشیده بود یا از سختی‌کخ دخترش داره میکشه از این ناراحت باشم بچه داره یا از این ناراحت باشم من حامله ام
با قرار گرفتن یه پتو روی شونه هام سرمو بر گردوندم  با دیدن کارلو بیشتر گریه کردم
صندلی رو برداشت و رو به روی من گذاشت جوری که وقتی نشست پاهامو با پاهاش قفل کرد دستامو توی دستش گرفت و بوسید
کارلو:زیبا ....من....از وقتی که به یاد دارم همیشه تنها بودم ...من هیچکسی رو نداشتم که دوستم داشته باشه
از وقتی به یاد دارم توی یه خانواده جدی بزرگ شدم و اسلحه به دست گرفتم  وقتی ازدواج کردم تجربه های بدی داشتم .....همه اینا تا وقتی بود که....تو رو دیدم ...تو....زیبا و ظریف بودی  آسیب دیده بودی...وقتی دیدم کتک خوردی یاد خودم افتادم احساس میکردم باید بهت کمک کنم
تو باهام صادق بودی توی چشمات میخوندم که منو دوست داری وقتی باهم رفتیم دنبال کارای مدرک و مجوز کار
بارها جلوی خودمو گرفتم تا تو رو نبوسم اما تلاشم بی فایده بود
میخواستم ازم متنفر باشی  چون که نمیخواستم با اخلاقی که دارم به تو آسیب بزنم تو برام خیلی خاص بودی  نمیخواستم بلایی که سر بقیه اومد سر تو بیاد ...
بلند شدم و روی پاش نشستم و سرمو روی سینش گذاشتم
دستشو روی شکمم گذاشت و سرمو بوسید
کارلو:تا وقتی که جون داشته باشم از تو و بچمون مراقبت میکنم
+باید بِلا رو بیاری  اون دخترته
کارلو:باشه  هر چی تو بخوای گریه نکن
+منو ببوس
با دستش صورتمو پاک کرد و لبشو روی لبم گذاشت و آروم بوسید
دستمو دور گردنش حلقه کردم و بوسمونو عمیق تر  کردم
بلند شد و منو با خودش  بلند کرد و به سمت اتاق برد
روی تخت دراز کشیدیم  روی سینمو بوسید و گفت:با من ازدواج میکنی ؟
شوکه شدم  الان از من خواستگاری کرد؟؟؟
+من....خب...
نفس عمیق کشیدم
کارلو:یه وقت فکر نکنی به خاطر بچه مجبور شدم من چه با بچه چه بدون بچه تو رو میخوام
+بله
برای اولین بار لبخندشو دیدم خنده و گریه هام باهم قاطی شد
محکم بغلم کرد سرمو روی سینش گذاشتم
می دونستم شاید الان خوشحالم ولی بالاخره بدبختی یقه امو میگیره

جدال فمیلیاWhere stories live. Discover now