part23

547 58 70
                                    

مامان توی شوک بود 
می ترسیدم چیزی بگم یهویی جیغ بزنه
لویی:دریا
مامان تکون خورد و به سمت بابا رفت و خودشو توی بغلش انداخت
بابا سعی کرد که محتاط عمل کنه  دل مامان نشکنه

به سمت مامان رفتم و جداش کردم
+مامان اروم باش واسه بچه خوب نیست
مامانو روی مبل نشوندم
+ میدونم...همه دلتون خیلی تنگه ولی خب هر دوتاش فراموشی گرفتن
و دکتر نتیجه ازمایش رو برام ایمیل کرده میخوام بخونم ببینم اصلا چرا اینجوری شده

لپ تابمو باز کردم یه جوری همه سکوت کرده بودن انگار خنثی مردن بمب هسته ای بود
ایمیلمو باز کردم متنو خوندم اخمام توی هم رفت
+اونجور که خاویر میگه  انگاری از گاز فراموشی استفاده کردن برای همینه بابا ریه هاش درگیره و گفته تنها چیزی که به حافظه کمک میکنه یاد اوری اتفاقات گذشتس همین و این بستگی به مغز داره که کی میخواد خاطرات رو به یاد بیاره

کارلو:من ......
کلافه بود
زئوس:ما باید با هم دیگه بتونیم از این شرایط بیرون بیایم 
کارلو:اینجور که فهمیدم ما ورشکست شدیم
+نه آنچنان  من بخشی از سرمایه رو جبران کردم و بین برادر و پدرم تقسیم کردم که در نبود شما سهمتون به اسم زیبا و دریا شده  البته این تمام ماجرا نیست متئو تاوان همه کاراشو می بینه
زیبا:حالا که سالواتور و کارلو برگشتن
دریا و سالواتور و کارلو میتونن توی اون خونه بمونن منم به خونه خودم میرم
نگاهی به کارلو که اخم کرده بود انداختم و گفتم:بخوای میتونی اینجا بمونی
زیبا:نه اینجوری راحتم
گلوریا:خانوم میز شام حاضره
لویی:بهتره شام بخوریم
همه بلند شدن به زیبا اشاره کردم وایسه
وقتی که رفتن به زیبا گفتم:دیوونه شدی ؟اون پدر بچه توه
زیبا:لطفا ملانی نمیخوام شبیه دخترای آویزون باهاش رفتار کنم و این که اون حتی از دست زدن به من حالش بد میشه حتی بلا رو مثل یه تیکه چوب خشک بغل میکنه حداقل که میتونه به خاطر بلا ظاهر سازی کنه
+اون خونه تک واحدیه  مطمعنی ؟
زیبا:اره من و بلا اونجا می مونیم
+حالت بهتره؟
زیبا:احساس این که مرده بهتر از اینه که  کنارت باشه و دلتنگ باشی
با قیافه گرفته رفت من موندم و با اعصاب بهم ریخته
آرتور از در ورودی اومد داخل و گفت:میتونیم حرف بزنیم
+اره بیا
نشست رو به روم و گفت:این خواهر دیونه لویی من چند روزه به درخواست لویی رانندش شدم جاهای خوبی نمیره میترسم بلایی سرش بیاد یه جورایی بخوام بهت بگم هر شب با یکی میخوابه
دهنم باز موند
+جدی میگی ؟مطمعنی ؟
لویی:قسم میخورم مگه کور باشم یه بار با دوتا مرد هم زمان رابطه داشت
+لویی بفهمه باید خودشو مرده فرض کنه  الان کجاس ؟
آرتور:کلاب همجنسگرا ها
+اییییی خداااا صبر کن لباس بپوشم با هم بریم
گلوریا اومد گفت:خانوم شام نمیخورید
+یه کار مهم دارم انجام بدم میام
گلوریا:هر جور مایل هستین
دویدم سمت اتاق یه پیرهن مشکی یقه قایقی  تا روی زانو یه کفش پاشنه بلند که روی پا بند میخورد و جلو باز بود پوشیدم  محض احتیاط اسلحمو توی کیف گذاشتم سریع یه رژ قرمز زدم ،موهامو باز کردم  و از اتاق اومدم بیرون با ارتور سوار ماشین شدیم و به سمت کلاب رفتیم
+اگه لویی بفهمه خونشو میریزه توی لیوان میخوره
بعد از ده دقیقه جلوی یه کلاب ایستاد
+چقدر نزدیک بود
پیاده شدیم و رفتیم داخل  صدای زیاد موزیک و رقص نور ،بوی سیگار و مواد
لعنت بهش این دختر چه غلطی میکنه
+برو پیداش کن بیارش
آرتور رفت منم یه گوشه ایستاده بودم  به این همه دختر که باهم میپریدم نگاه میکردم
اینا هم دل دارن دیگه چه میشه کرد
احساس معذب بودن داشتم
با احساس این که یکی کنارم ایستاده سرمو برگردوندم یه زن تغریبا هیکلی و قد بلند بود با چشمای کشیده سبز رنگ
لبخند زد و گفت:چرا تنهایی؟
صدامو صاف کردم و گفتم:دنبال یکی میگردم
-عروسکی مثل تو چرا باید تنها باشه
+ببخشید ولی من لزبین نیستم
خندید
گردنمو لمس کرد کشیدم عقب
+بکش کنار
اخم کرد
-هیچکس حق نداره اینجا روی حرف من حرف بزنه
+اون وقت تو کی باشی ؟
-این سئوالیه که من باید بپرسم!
+من ملانیا ریچی هستم  فکر میکنم اسمم زیاده آشنا باشه برات
با ترس عقب کشید و گفت:تو مافیایی
آرتور:بهتره بریم
نگاهی به ماریا که مست بود کردم
+بریم
بدون توجه به اون زن از کلاب اومدم بیرون  و سوار ماشین شدیم
+این موضوع باید یه جوری حل بشه
ماریا با خنده گفت:برنامه امشبم خراب شد انصافا دختره دختر خوبی بود مگه نه آرتور؟
آرتور عصبی گفت: امیدوارم با لویی بتونی این مشکل رو حل کنی
ماشین توی حیاط خونه پارک کرد پیاده شدیم کمک کردم ماریا پیاده بشه
در خونه یهویی باز شد و لویی عصبی اومد بیرون و به من گفت:معلومه کجا رفتی
+راستش اوضاع ماریا...یکم خوب نیست
لویی:چی شده؟
+یکم...یکم...مست
ماریا:هیچی میخواستم با یه دختر سکس کنم نزاشتن
+احمق
یهویی لویی وحشی شد به سمتش حمله کرد که به سمتش رفتم و دستمو روی سینش گذاشتم
+صبر....صبر کن لویی.. لطفا
لویی:بیشعور عوضی دوبارع برگشتی پی گند کاریات
+لویییی لطفا اون حالش خوب نیست
لویی:میکشمت
+آرتوررر ببببرشششش
آرتور ماریا رو برد  صورت لویی رو توی دستم گرفتم
+قربونت برم  اروم باش
محکم بغلم کرد و سرشو توی گردنم برد و نفس عمیق کشید
لویی:نمیتونم...نمیتونم کنترلش کنم
+باهم درستش میکنیم باشه؟
لویی:بیا بریم غذا بخور
ازم جدا شد و دستمو گرفت و رفتیم داخل همه مشغول تلوزیون بودن انگار نه انگار اینجا دعوا بوده
وارد آشپزخونه شدیم و لویی غذا رو از گلوریا گرفت و جلوم گذاشت مقداری مرغ بریان شده توی دهنم گذاشتم و مشغول جوییدن شدم واقعا خوشمزه بود
لویی کنارم نشست و گفت:کجا بود ؟
+کلاب مخصوص همجنسگرا ها البته بیشتر شبیه سکس دسته جمعی بود
لویی:چند وقته ؟
+آرتور میگفت کنترل کردنش خیلی سخته
لویی:یادته بهت گفتم پدرم دیگه کاری نداره و دخالت نمیکنه؟
+اره ولی دلیلشو نگفتی
لویی:پدرم همه چی رو ول کرد و رفت
+چییییی؟کجا؟
لویی:پدرم چند وقت پیش بازنشسته شد دست معشوقشو گرفت و ما رو ترک کرد
چنگالمو توی بشقاب گذاشتم و بلند شدم و به سمتش رفتم  و توی بغلش نشستم
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:متاسفم  باید .. باید زود تر میگفتی
لویی:تو مشکلات خودتو داشتی
دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم:من چی کار کردم
لویی :تو کاری نکردی
+کردم ...من تو رو نادیده گرفتم و متهمت کردم که پشت من نیستی ،طلبکار بودم  من قافل از این که تو چه چیزی رو پشت سر گذاشتی  تو رو متهم میکردم
سرمو توی گردنش فرو کردم و گفتم :معذرت میخوام،متاسفم
محکم بغلم کرد و گفت:تمومش کن  مقصر نیستی  اتفاقیه که افتاده این رفتار ماریا هم نشانه از  پیشرفت بیماری روحیشه
+بیماری روحی؟
لویی:اون زمینه  افسردگی داره و دوباره داره بروز میکنه  ،مامانم رفته پاریس ماریا تنهاس
+پیش ما بمونه
لویی:مطمعنی
+اره
زیبا اومد توی اشپزخونه و گفت:اگه مزاحم این عاشقانتون نمیشم   قراره زئوس یه خبر رو اعلام کنه
+چه خبری ؟؟
زیبا:نمیدونم والا
بلند شدم. لویی ظرف غذامو برداشت و گفت بقیشو اونجا بخور
+من سیر شدم
لویی:همین که گفتم
جلو تر از ما رفت زیبا لبخند شیطونی زد و گفت:دیدی چقدر دوست داره
+خفه شو ما عاشق هم نیستیم
زیبا:چرا تو بغلش بودی
+یه جور عذرخواهی کوچیک  بود
زیبا:اوهههه اگه عذرخواهی بزرگ بود شورتتو در می‌آوردی
+بیشعور
خندید با هم رفتیم توی نشیمن کنار لویی نشستم ظرف غذا رو روی پاهام گذاشت
زئوس:شما دیگه کم کم تبدیل به زوج چندش سال میشین
+خفه شو عزیزم  خودتو صحرا  جا  .....استغرلله
زئوس خندید و گفت:همون طور که میدونید ما فرار نبود ازدواج کنیم فعلا  بعد دریا اومد پیش ما و مارو راضی کرد که مراسم بگیریم حالا که بابا و کارلو برگشتن ما میخوایم جدی جدی عروسی بگیریم
صنم:چه تاریخی
زئوس:مشخص نیست
لویی:این خیلی عالیه تبریک میگم
اروم زد روی شونه زئوس خندید
مامان:بهتره بریم دیر وقته
همه بلند شدن و کم کم رفتن
بعد از سه ماهه با خیال راحت میت.نم بخوابم

جدال فمیلیاWhere stories live. Discover now