part20

690 68 22
                                    

د.ا.د متئو
فرانچسگو:ببین متئو سری قبل حرفمو جدی نگرفتی پائولو و زئوس دردسر درست کردن  اما به این حرفم گوش بده
+چی  میخوای بگی بازم
فرانچسگو ریش سفیدشو با دست مرتب کرد و گفت:موقعیتت خطرناکه اعضای سندیکا  همه از عملکردی که داری ناراضی هستن و میخوان کارلو رو کاپو کنن
خندیدم:احمقانس ... اون نمیتونه همچین غلطی بکنه
فرانچسگو:چرا نتونه؟ دوتا بچه داره .... وارث داره مخصوصا که بچه  دومش پسره .... قدرت نفوذش توی سندیکا زیاده
+لعنت بهش این خانواده .... باید همشون نابود بشن... تو چه نظری داری !؟
فرانچسگو:از شر همشون خلاص شو... قدرتت رو به همه نشون بده
+دیوونگیه
فرانچسگو:نکنه میخوای احساساتی عمل کنی
+من هیچ وقتی برای جایگاهم احساساتی عمل نکردم  اینو خوب میدونی
فرانچسگو:پس طبق رسومات عمل کن
+چه طوری؟
فرانچسگو:با دستای خودت همشونو بکش

د.ا.د  آرتور

شنیدن حرفاشون سریع سوار ماشین شدم  و به سمت خونه ریس گاز‌ داد
متئو دیوونه شده. عقل تو سرش نمونده

وقتی اون کار رو با ملانی کرد حدس میزدم انقدر عوضی باشه که بخواد هر کاری بکنه

با اخرین سرعت رانندگی میکردم من نباید بزارم این اتفاق بیفته
وقتی رسیدم همه به سمتم برگشتن   همشون توی حیاط مشغول خوردن غذا بودن
از ماشین پیاده شدم و به سمتشون دویدم
کارلو:آرتور این چه وضع اومدنه چی شده؟
سالواتور:داری سکته میکنی
+شما همین الان باید از اینجا برید ....
دوتاشون با شوک به من نگاه کردن
+متئو... متئو... دستور قتل شما ها رو صادر کرده..... میخواد خودش شخصا این کارو بکنه چون همه میخوان کارلو رو جایگذین کنن
کارلو:دیوونه شدی
+شبیه کسایی هستم که دیونه به نظر میان
فرانچسگو راه و چاه جلوی دستش میزاره
سالواتور یه نگاه به عروس و زنش انداخت و گفت:تو اونا رو با خودت ببر بقیش با ما
+اما ...
سالواتور:زود باش پسر ببرشون پیش ملانی.
+نمیتونیم از  جت خصوصی استفاده کنیم
کارلو:نمیتونیم. .... اما لویی میتونه به ملانی زنگ بزن به یه جای امن برید
   کارلو به سمت زیبا رفت و بهش کمک کرد بلند بشه
زیبا:چی شده ؟
کارلو:هر چی زود تر باید از اینجا برید  آرتور شما رو میبره پیش ملانی 

د.ا.د ملانی

گوشی لویی صبح زنگ خورد به سختی بیدار شدم.
لخت بودم یعنی لخت بودیم
لویی:بله......
........
لویی:چیییییی
.....
لویی:باشه باشه باشه کجا گیر افتادین؟؟
.......
لویی:باشه اروم باش
.....
لویی:میارم میارم

+چی شده
گوشی رو پرت کرد توی بغلم و گفت:متئو زده به سرش میخواد پدر ، مادرت ، برادرت و زیبا رو بکشه
جیغ زدم
+چییییییی
لویی:میای ؟؟؟؟
+اره اره
لویی:زود باش حاضر شو
سریع رفتم توی اتاق لباس
سویشرت و جین با پوتین پوشیدم
اصلا مغزم کار نمی کرد
دویدم بیرون با لویی از اتاق خارج شدیم
+چی گفت دقیقا
لویی:افراد متئو دنبالشونه پدرت و برادرت موندن توی پالرمو ولی مادرت و دوستت رو همراه محافظ فرستادن اما نمیتونن  از دست اونا خلاص بشن باید از پلیس ملی استفاده کنیم
+چییییی
لویی:نیروی امنیتی بهمون کمک میکنه
بغضم ترکید یهویی
لویی با تعجب بهم نگاه کرد و منو توی بغلش گرفت
+نباید بلایی سرشون بیاد
لویی:نمیزارم همچین اتفاقی بیفته باشه؟
+بهم اسلحه بده منم میرم
لویی:نه نمیشه نمیخوام اسیب ببینی
+خواهششش میکنم
لویی:باشه ...باشه گریه نکن  میریم
توی حیاط رفتیم
لویی سر محافظا داد زد :همه بیاید
همشون توی دو دقیقه جمع شدن
لویی:به نیروی پشتیبانی خبر بدید هر چی سریع تر به این ادرسی که براتون میفرستم  باید اون سه نفر سالم به تینجا برسن ....واسم دوتا اسلحه و جلیقه ضد گلوله بیارید
گلوریا:خانوم چی شده؟
+گلوریا مراقب معمونا باش چیزی بهشون نگو اگه گفتن ما کجاییم بگو کار توی هولدینگ پیش‌ اومده زود بر میگردیم
گلوریا :چشم
به همراه لویی وارد پارکینگ شدیم سامو دوتا اسلحه و خشاب اضافی‌ و جلیقه ضد گلوله اورد
لویی جلیقه رو تنم و کرد و زیپشو بست  اسلحه رو واسم دور کمرم بست
لویی:تا حد امکان دخالت نکن مردای ما میدونن چی کار کنن
+باشه
سوار ماشین شدیم و بعد از چند دقیقه به فرودگاه خصوصی رسیدیم و سوار جت شخصی شدیم
کل مدت لویی در حال تلفن صحبت کردن بود و من از استرس حالت تهو شدید داشتم
وقتی  رسیدیم ده نفر  با لباس نظامی ما رو همراهی کردن
دستمو دور بازوی لویی حلقه کردم
لویی:همه چی درست میشه
سوار ماشین نظامی شدیم  یه  فرد درجه دار و سن و سال دار توش نشسته بود
لویی با اون  مرد دست داد و منم سلام کوتاهی کردم
مرد گفت:نیازی به دخالت شما نیست  ما همه چی رو حل میکنیم
حتما منظورش اسلحه و جلیقه ضد گلوله من زیر لباس بود 
لویی:این به امنیت همسرم مربوط میشه
مرد چیزی نگفت
به یه منطقه که به نظرم آشنا بود رسیدیم ماشین ایستاد و چند تا ماشین نظامی هم  اونجا بودن
یه سرباز اومد جلو و گفت:قربان رد مبایل اینجاس بریم داخل
یهویی دوازده تا ماشین شاسی بلند مشکی  پر  از غول کت و شلواری
متئو با  سرتا پای مشکی پیاده شد
قلبم تو حلقم میزد 
یادم افتاد که باهام چی کار کرده و حالا با خانوادم میخواد چیکار کنه
با تمام نفرت بهش زل زدم
یه جوری بهم زل زد انگار تمام استخونامو اسکن میکرد
یهویی همون مرد نظامی گفت: نگفتی قراره با متئو ریچی رو به رو بشیم
قدرتمنده!
+اگه اون مرتیکه متئو ریچیه من ملانیا ریچی هستم فهمیدی
دستمو از توی دست لویی در اوردم و به سمت متئو رفتم
لویی اسممو داد زد و خواست به سمتم بیاد همه جلوشو گرفتن

جدال فمیلیاWhere stories live. Discover now