د.ا.د ملانی
وقتی چشمامو باز کردم یه پارچه سفید روی سرمن و سرم توی دستم بود
لویی کنارم نشسته بود سرشو به تاج تکیه بود به سقف خیره نگاه میکرد+لویی
صدام حسابی گرفته بود سریع بهم نگاه کرد و به سمتم اومد دستشو روی صورتم گذاشت
لویی:بیدار شدی ؟ منو ترسوندی
+اینجایی
لویی:معلومه که اینجام قرار نبود جایی برم
چشمامو روی هم گذاشتم و دستمو توی دستش قفل کردم
پیشونیمو بوسید و گفت: حالت خوبه
+خوبم فقط بدنم درد میکنه
لویی:از دیشب تا الان توی تب میسوزی
سرما خوردیآروم سرمو از دستم در اورد و گفت:نمیخوای دستمو ول کنی
دلم نمیخواست این کار رو بکنم
لویی:میخوام اینجا رو مرتب کنم واست غذا بیارم
+باشه
دستشو ول کردم بلند شد و سریع وسایلای روی میز رو جمع کرد و رفت
بلند شدم و به سمت حموم رفتم
لباسامو همه در اورده بود
وارد حموم شدم دوش اب رو باز کردم
حالم بهتر شد
لویی:چرا اومدی حمام
چشمامو باز کردم توی در حموم ایستاده بود
+بدنم کثیفه اینجوری سر حال میشم
عصبی سر تکون داد و رفت بیرون
بعد از دوش گرفتن حوله پوشیدم و بیرون رفتم
لویی در حال صحبت کردن با تلفن بود وقتی منو دید از اتاق بیرون رفت
دبه سمت لباسا رفتم یه بافت بلند و گشاد پوشیدم روی صندلی جلوی ایینه نشستم. منتظر لویی که طبق عادت همیشگی موهامو خشک کنه اما نیومد
به انعکاس خودم تو ایینه نگاه کردم صورتم رنگ پریده بود و چشمام بی فروغ تا حدود زیاد داغون بودمیادم افتاد که زئوس میخواست بیاد دنبالم بلند شدم و گوشی توی اتاقو برداشتم و شماره زئوس رو گرفتم
زیاد طول نکشید که صداش اومد
زئوس:بله لویی ؟به هوش اومد
+من خوبم
زئوس نفس راحتی کشید و گفت:دق مرگ شدم خوبی ؟
+خوبم
زئوس:میام پیشت
+باشه منتظرم
گوشی رو قطع کردم در اتاق باز شد
گلوریا با ظرف غذا اومد تو و گفت:خانوم حالتون خوبه موهاتون خیسه
+ لویی کجاس
گلوریا:اقا داره حاضر میشه با مهمونش بره
بدون توجه به گلوریا از اتاق اومد بیرون پاهای بدون کفشم روی سرامیک سرد باعث میشد احساس لرز داشته باشم اما قلبم منو کنترل میکرد به سمت جایی که لویی بودبا دیدن لویی و اون اشک توی چشمام جمع شد
کیج متوجه من شد و به سمتم اومد خم شدم و سرشو بوسیدم
+خوبی
کیج:خوبم میخوایم با بابا خونه بخریم
به لویی نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم:کار خوبی میکنی
صورت شیرینش باعث میشد دلم واسش ضعف بره
ناتالی به سمتم اومد و گفت:حالت خوبه ؟
+خوبم ممنون
ناتالی :نمیخواستم مزاحم بشم لویی...
+اشکال نداره عزیزم
لبخند زدم زئوس از در اومد داخل با تعجب گفتم:زئوس؟ چقدر زود رسیدی؟
زئوس:همین نزدیکی بودم
با لویی دست داد و سلام کوتاهی به ناتالی انداخت و سئوالی به من نگاه کرد
ناتالی :من دیگه میرم
+باشه به سلامت
ناتالی دست کیج رو گرفت و رفت
لویی سمت اومد لبمو کوتاه بوسید و گفت:مراقب خودت باش زود بر میگردم
وقتی که رفتن بیرون از پنجره بهشون زل زدم
لویی کیج رو بغل کرد و چرخوندش دوتایی خندیدن ناتالی خندید

VOCÊ ESTÁ LENDO
جدال فمیلیا
Fantasiaملانی از پدرش خبری نداره تا این که پدرش به خاطر این که ملانی رو به کاپوی فرناندو ایتالیا بده به ایران میاد و اینجاست که ملانی با راز مخوف پدرش که سالها ازش بی خبر بوده رو به رو میشه .... صحنه دار_مافیایی🔞